وقتی نشست در بر بابای بی سرش
چهره نهاد بر روی رگهای حنجرش
از آتش درون دلش شعله می کشید
اشکی که می چکید زچشمان اطهرش
اوکرده بود نذر رگ حنجر پدر
چشمی که بود چشمه ی جوشان کوثرش
دختر گرفته بود تنش راببر ولی
بابا گشوده بود بغل بهر دخترش
ازگوش پاره کرد فراموش تاکه دید
این گوشوار عرش فتاده است در برش
تنها نمی گریست به گودال قتلگاه
آمد صدای ناله ی جانسوز مادرش
پرپر زد ونکرد پدر را رها ، اگر
از ضرب تازیانه پر از زخم شد پرش
عمه به ناله گفت عزیز برادرم
باید که بوسه زد به گلوی مطهرش
با جوهری زاشک «وفایی» رقم بزن
دیدم پیام می چکد از خون حنجرش
- سه شنبه
- 22
- آبان
- 1397
- ساعت
- 20:29
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
استاد سید هاشم وفایی
ارسال دیدگاه