در میان كوچه صیدی بی پرم
شهر هم فهمیده من بی یاورم
خون دل ها می خورم وین ارث را
جای بابا از عمویم می برم
چشم های سنگی دیوارها
خنده می بارند بر چشم ترم
در میان اشك من سیمای توست
اشك من آیینه ی فردای توست
آه از سرنیزه ها ، شمشیرها
گام ها ، شلاق ها، زنجیرها
گم شدن در یك بیایان بی كسی
كودكان ، سربازها ، تعزیرها
صوت قرآن ، هلهله ، پرتاب سنگ
كاروان اشك را تفسیرها
پشت دروازه ، دف و تنبور و رقص
روسری ها ، چشم ها ، تصویرها
قاب دست كودكان و عكس ها
خواب ها ، در خواست ها ، تعبیرها
صحبت آیینه ها اینجا ریاست
دست بر شمشیر و بر لبها "بیا" ست
صبح بیعت ، دوستی ، درخواست بود
فكر كردم نامه هاشان راست بود
من اسیر دست كوفه تو غریب
دعوتت كردم ولی خوردم فریب
قاصد دردانه پیغمبرم
من سفیر جانشین حیدرم
گرچه از پیغام خود شرمنده ام
گرچه یك تن نیست اینجا یاورم
صد هزاران شكر من هم تشنه ام
صد هزاران شكر من هم بی سرم
شاعر: محمد بختیاری
- دوشنبه
- 6
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 13:38
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه