می ریزد اشک غربت از هر دو چشم مهمان
دیوار و درگرفته امشب سرم بدامان
هر سو اگر ببارد سنگ جفا وکینه
من میزنم حسین جان سنگ تو را به سینه
ای سایه سر من باشد سرم به دیوار
با دست بسته رفتم امشب بسوی بازار
من غیر سایه خود یاری دگر ندارم
امشب طناب دارم باشد در انتظارم
جانا نهام کجائی جانم شود فدایت
با این لب پر از خون من میکنم دعایت
جانانهام کجائی جانم رسیده بر لب
هنگام کوچه گردی هستم بیاد زینب
من راکند تماشما امشب طناب دارم
بالای دارم اما دل از تو بر ندارم
تا شد دل پر از خون لاله كردم
چون تازیانه دیدم یاد سه ساله كردم
كوفه دلش لبالب از كینه حسین است
صحبت ز سم اسب و از سینه حسین است
سر بسته گویم امشب ای بر شبم ستاره
از گوش دخترانت وا كن تو گوشواره
ماندم چسان بگویم امشب چها شنیدم
بر دست اهل كوفه تیر سه شعبه دیدم
شاعر:سید محمد حسینی
- دوشنبه
- 6
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 13:44
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه