• جمعه 2 آذر 03

 رضا رسول زاده

باران نور -(دل آواره بود و وطن آفریدند )

532

دل آواره بود و وطن آفریدند 
هزاران اویس و قرن آفریدند 
پی خویش تا عاشقان را کشانند 
دلیلی بر عاشق شدن آفریدند  
کسای یمانی سه تن داشت و 
تنی دیگر از پنج تن آفریدند  
به گلزار زهرا شکفت حُسنُ یوسف  
و بر قامتش پیرهن آفریدند  
صِله می دهد فاطمه بر گداها  
که او را گلی چون حسن آفریدند
دگر هیچ حرفی زِ ما و زِ من نیست
حسن هست و دیگر بجز او سخن نیست
حقیر، آنکه مجنونِ نامِ حسن نیست  
چه بدبخت، آنکه غلامِ حسن نیست  
کسی از درش دست خالی نرفته  
که "نه" گفتن اصلاً مرام حسن نیست  
سرِ سفره ما نان و آبی که داریم  
یقیناً بجز فیض عام حسن نیست  
به صُلحش بپا کرد جنگی جهانی  
قیامی شبیه قیام حسن نیست 
به ظاهر مزارش به خاک بقیع است  
به باطن جز این دل مقام حسن نیست
بود قبر او قلب عُشّاق کویش
سپاهِ ملک هست مُشتاق کویش
در خانه اش خضر و آدم نشسته  
کلیم همچو عیسی بنِ مریم نشسته  
عجب غیر عادی مدینه شلوغ است  
ببین سائلان را پیِ هم... نشسته...  
جواب از درش کرده امشب، خودش هم...
...میان گداهاش، حاتم نشسته  
کرمخانه باز و کَرَم هم فراوان  
کریم جهان، صدرِ عالم نشسته  
که امشب فقط تا سحرگه ببخشد  
به شاه و گدایانِ با هم نشسته
به جودت نظر کن، مبین ظرفِ ما را
تو سرریز کن کاسه های گدا را
شکوهِ نبی موج زد با ظهورت  
و می داد عزّت به هرجا حضورت  
همیشه به مادر تو وابسته بودی  
به قربانِ آن حسِّ پاکِ غرورت 
تو لبخند بر ناسزایش زدی و
عیان شد بر آن مَرد خُلقِ صبورت  
وَ گفتی: غریبی؟ بیا منزلِ ما  
بیا تا نماییم رفعِ کُدورت 
زِ بس که محبّت به او کردی آقا 
دلش پُر شد از لطف و بارانِ نورت
تو با دشمنت که چُنین مهربانی
مبادا از این خانه ما را بِرانی
خداوند را مَنظری تو حسن جان  
یَمِ جود را گوهری تو حسن جان  
رسولِ خدا را چو زهراست کوثر 
بر او نازنین کوثری تو حسن جان 
به کوریِ چشمِ حسودانِ اَبتر 
فقط نسلِ پیغمبری تو، حسن جان  
به میدانِ جنگِ جمل، دید دشمن 
همان حیدرِ خیبری تو حسن جان  
علمدارِ صفِّین لرزید وقتی  
زدی بر دلِ لشکری تو حسن جان
به پشتِ تو تکبیر سرداد حیدر
تو در رزمی استادِ عبّاس و اکبر
همیشه تو بودی و چشم ترِ خویش 
غریبانه در زیرِ بال و پرِ خویش 
دلت سوخت با خاطراتی همیشه 
تو هم سوختی مثل خاکسترِ خویش 
بگو تلخ بود آن زمان که به کوچه... 
...تو دیدی کتک خوردنِ مادرِ خویش؟  
از آن بدتر این بود دیدی که با دست  
روی خاک می گشت پیِ زیورِ خویش 
و تا زنده بودی به دل حبس کردی 
نگفتی تو از کوچه با خواهرِ خویش
نگفتی غرورت چگونه شکسته...!
زِ مادر دودست و دوگونه شکسته...!

  • سه شنبه
  • 20
  • آذر
  • 1397
  • ساعت
  • 22:0
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران