پهلو گرفته است
از اشک چشم سوخته دارو گرفته است
سر با سر آمده
او پیش پاش از مژه جارو گرفته است
از نور در طبق
انگار چشم بیرمقش سو گرفته است
وقت قدم زدن
قامت خمیده دست به زانو گرفته است
مثل گل سریست
این لخته های خون که به گیسو گرفته است
تقصیر زجر بود
از چشمهای عمه اگر رو گرفته است
خورشید صورتش
از زیر گونه تا سر ابرو گرفته است
رد غلاف نیست
انگار تازیانه به بازو گرفته است
لب باز میکند
کنج خرابه با پدرش خو گرفته است:
قصه به سر رسید
جانم به لب رسید که از تو خبر رسید
- چهارشنبه
- 28
- آذر
- 1397
- ساعت
- 12:40
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حامد تجری
ارسال دیدگاه