• پنج شنبه 9 فروردین 03

استاد محمد جواد غفورزاده

غزل‌مثنوی حضرت زینب علیهاالسلام کاروان اُسرا -(مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال)

611
1

هنگام عبور کاروان اسرا و سرهای شهدای کربلا، چشمان مردم بارانی بود و دل‌های آنان طوفانی، اما دنیاطلبی و مصلحت‌جویی و ستم‌پذیری، آنان را از پذیرفتن حقیقت باز می‌داشت.
اینک کوفه‌ زمینه‌ای آماده برای ابلاغ پیام بود، خطبه‌ی آتشین و سخنان حضرت زینب علیهاالسلام هر کلمه‌اش، مثل خون شهیدان عاشورا، بُرنده و تعیین‌کننده بود. آن روز حضرت زینب علیها‌السلام چنان سخن گفت که سخنان او تار و پود نظام استبدادی را از هم گسست.
گویا یک کربلا رنج و مصیبت، روح و روان او را صیقل داده و گوهر جانش را درخشندگی بخشیده بود. با دست به مردم اشاره کرد که: ساکت شوید. تنها روح نیرومند زینب می‌توانست صدای هلهله و شادی مردم را که با ضجه و گریه آن‌ها در هم آمیخته بود آرام کند.
 به نقل از کتاب لهوف
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال...
من از نواحی «اللهُ نور» می‌آیم
من از زیارت سر در تنور می‌آیم
من از مشاهدهٔ مسجدالحرام وفا
من از طواف حریم حضور می‌آیم
درون سینه‌ام، اشراق وادی سیناست
من از مجاورت کوه طور می‌آیم
سفیر گلشن قدسم، همای اوج شرف
شکسته بال و پر، اما صبور می‌آیم
هزار مرتبه نزدیک بود جان بدهم
اگرچه زنده ز آفاق دور می‌آیم
ضمیر روشنم آیینهٔ فریبایی‌ست
و نقش خاطر من آنچه هست، زیبایی‌ست
سرود درد به احوال خسته می‌خوانم
نماز نافله‌ام را، نشسته می‌خوانم...
ز باغ با خود، عطر شکوفه آوردم
پیام خون و شرف را به کوفه آوردم
سِپُرد کشتی صبرم، عنان به موج آن روز
صدای شیون مردم گرفت، اوج آن روز
چو لب گشودم و فرمان «اُسکُتوا» دادم
به شکوهِ پنجره بستم، به اشک رو دادم
به کوفه دشمن دیرین سپر به قهر افکند
سکوت، سایهٔ سنگین به روی شهر افکند
میان آن همه خاکستر فراموشی
صدای زنگ جرس‌ها، گرفت خاموشی
چو من به مردم پیمان‌شکن، سخن گفتم
صدا صدای علی بود، من سخن گفتم ...
هلا جماعت نیرنگ‌باز، گریه کنید
چو شمع کُشته، بسوزید و باز گریه کنید
اگر به عرش برآید خروشِ خشم شما
خداکند نشود خشک، اشک چشم شما
شما که دامن حق را ز کف رها کردید
شما که رشتهٔ خود را دوباره وا کردید
شما که سبزهٔ روییده روی مُردابید
شما که دشمن بیداری و گران‌خوابید
شما ز چشمهٔ خورشید دور می‌مانید
شما به نقرهٔ آذین گور می‌مانید
شما که روبروی داغ لاله اِستادید
چه تحفه‌ای پی فردای خود فرستادید؟
شما که سست نهادید و زشت رفتارید
به شعله شعلهٔ خشم خدا گرفتارید
عذاب و لعنت جاوید مستحَقّ شماست
به‌جای خنده، بگریید، گریه حَقّ شماست
شما که سینه به نیرنگ و رنگ آلودید
شما که دامن خود را به ننگ آلودید
دریغ، این شب حسرت سحر نمی‌گردد
به جوی، آبروی رفته برنمی‌گردد
به خون نشست دل از ظلم بی‌دریغ شما
شکست نخل نبوت به دست و تیغ شما
شما که سید اهل بهشت را کشتید
چراغ صاعقهٔ سرنوشت را کشتید
گرفت پرده به رخ آفتاب و خم شد ماه
چو ریخت خونِ جگرگوشهٔ رسول الله...
به جای سود ز سودای خود زیان بُردید
امید و عاطفه را نیز از میان بردید
شما که سکّهٔ ذلت به نامتان خورده‌ست
کجا شمیم وفا بر مشامتان خورده‌ست؟
شما که در چمن وحی آتش افروزید
در آتشی که بر افروختید می‌سوزید
چه ظلم‌ها که در آن دشتِ لاله‌گون کردید
چه نازنین جگری از رسول، خون کردید
چه غنچه‌ها که دل آزرده در حجاب شدند
به جرم پرده‌نشینی ز شرم آب شدند
از این مصیبت و غم آسمان نشست به خون
زمین محیط بلا شد، زمان نشست به خون
فضا اگر چه پر از ناله‌های زارِ شماست
شکنجه‌های الهی در انتظار شماست
مصیبت از سرتان سایه کم نخواهد کرد
کسی به یاری‌تان، قد علم نخواهد کرد
شمیم رحمت حق بر مشامتان مَرِساد
و قال عَزَّوَجَل: رَبّکُم لَبِالمِرصادِ
سخن رسید به اینجا که ماهِ من سَر زد
کبوتر دلم از شوق دیدنش پر زد
هلال یک شبه‌ام را به من نشان دادند
دوباره نور به این چشم خون‌فشان دادند...
به کاروان شقایق به یاس‌های کبود
نسیم عاطفه از یار مهربان دادند
دوباره در رگ من خون تازه جاری شد
دوباره قلب صبور مرا تکان دادند
دوباره عشق به تاراج هوشم آمده بود
صدای قاری قرآن به گوشم آمده بود
به شوق آن‌که به باغ بنفشه سر بزند
دوباره همسفر گل‌فروشم آمده بود
صدای روح‌نوازش غم از دلم می‌برد
اگرچه کوه غمی روی دوشم آمده بود
دلم چو محمل من روشن است می‌دانم
صدا صدای حسین من است، می‌دانم
هلال یک‌شبهٔ من که روبروی منی!
که آگه از دل تنگ و بهانه‌جوی منی!...
خوش است گرد ملال از رخ تو پاک کنم
خدا نکرده گریبان صبر چاک کنم
بیا که چهرهٔ ماهت غم از دلم بِبَرد
ز موج‌خیز حوادث به ساحلم بِبَرد...
شبی که خواهر تو در نماز نافله بود
تو باز، گوشهٔ چشمت به سوی قافله بود
چو خار، با گل یاسین سَرِ مقابله داشت
سه‌ساله دختر تو پایِ پُر ز آبله داشت...
امام آینه‌ها طوقِ گُل به گردن داشت
امیـر قافـلهٔ نور غُل به گردن داشت
مصیبتی که دلِ «سَهلِ ساعدی» خون شد
ز غصه نخل وفا مثل بید مجنون شد
برای دیدن ما صف نمی‌زدند ای کاش
میان گریهٔ ما کف نمی‌زدند ای کاش...
کویر، نورِ تو را دید و دشت زر گردید
سر تو آینه‌گردانِ طشت زر گردید
الا مسافر کُنج تنور و دِیْر بیا
مُصاحب دل زینب! سفر بخیر بیا
اگر چه آیتی از دلبری‌ست گیسویت
چه روی داده که خاکستری‌ست گیسویت؟
سکوت در رَبَذه از ابی‌ذران هیهات
لب و تلاوت قرآن و خیزران هیهات
خدا کند پس از این آفتاب شرم کند
عطش بنوشد و از روی آب شرم کند
ستاره‌ای پس از این اتفاق سر نزند
«شفق» نتابد و ماه از محاق سر نزند

  • پنج شنبه
  • 29
  • آذر
  • 1397
  • ساعت
  • 19:23
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران