شب و روز غُصّه دارم كه تو نيستي كنارم
تو كه نيستي كنارم شب و روز غُصّه دارم
ز شـب بلند هجـران ، گِـله اي ندارم اي جان
كه به عشقِ روزِ وَصلَت شب و روز مي شُمارم
"من اگـرچه در نـيايم به شـمار بنــدگانت"
به صف فـدائيانـت ، به شمـارگـان بيـارم
دل من خوش است جانا كه دُرُست واقفي كه
چه قـَدَر به مُعجزاتِ نَفَـست اميــدوارم ...
همه ي كـبوتـران را به كمـند خود در آرم
سـحري به تـير مژگان بكني اگـر شـكارم
چه تفاوت است دراين كه به روز حشر بي تو
به بهشت؟ به جهنّم ؟ به كُــدام رهسـپارم ؟
تو كه وَ الضُّحاي مايي به ظهور اگر درآيي
بـرســد به روشـنايي شـبِ تــارِ انتـظـارم
نه فقط غروب جمعه ، همه روزه تا ظهورت
به تأسّي از تو هر شب به حسين ، اشكبارم
به سـپيديِ گـل ياس ، كه شـده كبودِ نيلي
تو كه نيستي سياه است هميشـه روزگارم
غم فاطمه ست در دل ، چه نياز بر سُـرورم؟
كه سُرور در حقيقت ، بُـوَد اين كه سوگوارم
- جمعه
- 30
- آذر
- 1397
- ساعت
- 11:54
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محمد قاسمی
ارسال دیدگاه