• دوشنبه 3 دی 03

استاد محمد جواد غفورزاده

مثنوی امام علی علیه‌السلام -(علی آن صبح صادق، آن شب قدر)

875

علی آن صبح صادق، آن شب قدر
علی شرح «اَلَم نَشرَح لَک صَدر»
علی، آن مظهر یکتا پرستی
علی، روح حیات و جان هستی
علی آیینۀ وحی نبوّت
فروغ دیدۀ عدل و مروّت
زنی را دید روزی در گذرگاه
نهان در پرده‌ای از حسرت و آه
به دوش خود فکنده مشک آبی
نگاه او سؤال بی‌جوابی
چو دریا موج زن، چون چشمه در جوش
چو نی با ناله همدست و هم‌آغوش
حدیث از ماجرای خویش می‌کرد
شکایت با خدای خویش می‌کرد
که یارب! من روانی خسته دارم
ولی پیوندِ با غم بسته دارم
غم و اندوهم از اندازه بیش است
دلم خلوت نشینِ داغ خویش است
بهارم رویش درد است، یا رب!
گلم پاییز پرورد است، یارب!
شکسته سنگ غربت شیشه‌ام را
صبوری سوخت برگ و ریشه‌ام را
چرا صد داغ بر این دل بماند؟
علی از حال ما غافل بماند؟
تو روشن کن غم آبادِ دلم را
تو بِستان از علی داد دلم را!
زن غمدیده با خود عالمی داشت
نهان در سینه اش بذر غمی کاشت
علی چون موج از این طوفان برآشفت
به او نزدیک شد آهسته و گفت:
که بگذر از علی، لطف و کرم کن
به درگاه الهی شکوه کم کن
علی، گیرم نشد همداستانت!
به جای او منم بر آستانت
مده آزارِ خود زین بیش، مادر!
به من ده ظرف آبِ خویش مادر!
که من چون سایه همراه تو هستم
بود سررشتۀ آهت به دستم
چو با او از سر رأفت سخن گفت
به سقّایی خود او را پذیرفت
علی همراه او بی‌تاب می‌رفت
به دوش افکنده مشک آب می‌رفت
زنِ دلخسته چون مهر و وفا دید
ز مرد رهگذر صدق و صفا دید
روان شد سوی منزل با همان حال
سبک‌سِیْر و سبکبار و سبکبال
دعا می‌کرد مرد رهگذر را
همان صاحبدلِ صاحب نظر را
قدم در ره چو با آن مرد حق زد
کتاب خاطراتش را ورق زد:
که بر روی خوشی در بسته‌ام من
پرستویم، ولی پربسته‌ام من
شکوهِ شادی‌ام از یاد رفته‌ست
سر و سامان من بر باد رفته‌ست
«در آن مدّت که ما را وقت خوش بود»
فلک کی این همه مظلوم کُش بود؟
مرا تا سایۀ همسر به سر بود
بساط زندگانی مختصر بود
دریغ! از کف، گرامی گوهرم رفت
به استقبال دشمن، شوهرم رفت
جوانمرد و مجاهد، آهنین عزم
به فرمان علی شد عازم رزم
کمربند جهادش را گره زد
شرار از دل گرفت و بر زره زد
به میدان رو نهاد و ترک سر گفت
به رنگِ ارغوان در دشت خون خفت
به خون رنگین چو دیدم جامه‌اش را
سحر خواندم شهادت‌نامه‌اش را
من اکنون بی‌نوایی دل به دستم
تهیدستی بدون سرپرستم
خبردار از خزانِ من نسیم است
نصیبِ این صدف دُرّ یتیم است
نه شب دارم از این اندیشه، نه روز
غم جانکاه دارم، آهِ جان سوز
مرا چون شعله، در هم پیچ کردند
امید شادی‌ام را هیچ کردند
فلک را چیست رسم عهد بستن؟
نمک خوردن نمکدان را شکستن!
به دست و بال ما پیچید ایّام
گل امّید ما را چید ایّام
گره زد گرچه دست غم به کارم
به یارب‌های خود امّیدوارم
علی را پاسِ حرمت گرچه بر ماست
خدا بین من و او حکم‌فرماست
در این گفت و شنودِ حسرت آلود
که در روح علی توفان به پا بود
نمایان شد سواد خانه از دور
چه خانه، کلبه‌ای بی‌رونق و نور
امیر مؤمنان مولی‌الموالی
رها در هالۀ آشفته حالی
امانت را به آن آزرده جان داد
که آهش آسمان‌ها را تکان داد
چو کم کم آشنای راز گردید
شکسته دل به منزل باز گردید
چنان آن روز غم در او اثر کرد
که شب را با پریشانی سحر کرد
سپیده آرزوی سر زدن داشت
علی را دل، هوای پر زدن داشت
مهیّا ظرفی از خرما و نان کرد
توکّل بر خدای مهربان کرد
گرفت آن بارِ سنگین را به شانه
روان در کوی و برزن تا نشانه
رسید و حلقه بر در کوفت چندی
به گوش آمد نوای مستمندی
که در این سایه روشن، پشتِ در کیست
علی گفتا: کسی جز رهگذر نسیت
همان یاری‌گر و همراه دوشم
که اندوهِ تو دارد سر به گوشم
به شوق بندۀ حاجت روایی
فراهم کَرده‌ام برگ و نوایی
به مهمانی پذیرا باش ما را
ببخشاید خدایت کاش ما را!
قدم در خانه چون بگذاشت مولا
حدیث نفس با خود داشت مولا
صفا بخشید باغ لاله‌ها را
گرفت از او سراغ لاله‌ها را
ز احوال یتیمان پرس و جو کرد
به مژگان، زخم دل‌ها را رفو کرد
چو آهنگ نوازش ساز فرمود
به نرمی غنچۀ لب باز فرمود
که از این رهگذر بشنو بشارت
ز من فرمانبری از تو اشارت
برآنم من که در یاری بکوشم
چو رود و چشمه برخیزم، بجوشم
زنِ مسکین که احسان و کرم دید
ز رحمت سایبانی در حرم دید
دلش می‌خواست کارش ساده گردد
بگفتا: تا خمیر آماده گردد
مرا چندین کبوتر همنشین است
تمنّایی که دارم از تو این است
که باشی شمع این جمع پریشان
به دلجویی بپرسی حال ایشان
یتیمان مرا سرگرم داری
که خویی چون بنفشه نرم داری
علی، خیل یتیمان را پدر بود
ولی اینجا، دل و دستی دگر بود
علی، آن عشق و ایمان را تجسّم
نشسته بر لبش نقش تبسّم
نشست آنجا به رسم دلنوازی
گرفت آن بینوایان را به بازی
یکی را جا به روی دوش خود داد
یکی را گرمی از آغوش خود داد
یکی را با محبّت رو به رو کرد
یکی را مثل گل بوسید و بو کرد
یکی را لقمه‌ای خرما و نان داد
یکی را جرعه‌ای آبِ روان داد
یکی خوشدل به آب و دانۀ او
یکی بنهاد سر بر شانۀ او
علی از شوق، دل را لب به لب کرد
از آن ایتام، حلیّت طلب کرد
و با هر گوهرِ اشکی که می‌سفت
به گوش کودکان آهسته می‌گفت:
اگر دیر آمدم، تأخیر کردم
اگر غافل شدم، تقصیر کردم
وگر بُردم من از خاطر شما را
عزیزان! بگذرید از من، خدا را!
خمیر آماده شد باز آمد آن زن
سوی خلوتگه راز آمد آن زن
بگفتا دارم اینک خواهش از تو
یتیم از من، تنورِ آتش از تو
به پا خیز و برافراز آذرخشی
که بر دل‌های ما گرما ببخشی
تنور خانه را تا آتش افروخت
علی شمع وجود خویش را سوخت
چو گرما در وجود او اثر کرد
علی با خویشتن این نغمه سر کرد:
که ای نفس علی، داد از تغافل!
چرا باید بسوزد خرمن گل؟!
چرا از یاد بردی لاله‌ها را!
چرا نشنیدی این غمناله‌ها را!
چرا نیلوفری شد یاس این باغ
چرا نشکفته ماند احساس این باغ
چرا از بی‌دلان مهجور ماندی؟!
چرا از بینوایان دور ماندی؟!
نبخشد گر تو را عفو الهی
سزای آتشی، خواهی نخواهی!
سزای توست تلخی و مرارت
بسوز ای دل! بچش طعم حرارت
بسوز، ای آشنای روح پرور!
بسوز، ای سینۀ اندوه پرور!
علی گرم صفای جان و دل بود
از آن باغ و از آن گل‌ها خجل بود
خدا را با دلی پر درد می‌خواند
به عذر آن که غفلت کرد می‌خواند
در این سوز و گدازِ ای‌دل ای‌دل
زن همسایه وارد شد به منزل
نگاهش با علی چون رو به رو شد
تواضع کرد و در حیرت از او شد
به صاحب خانه گفت این غفلت از چیست؟
نمی‌دانی مگر این میهمان کیست؟
بهار معرفت، گلزار بینش
معمای کتاب آفرینش
دلیل روشن یکتاپرستی
شگفت‌آورترین اعجاز هستی
ولایش شرط توحید من و توست
نگاهش نور امّید من و توست
گرفته نخل عصمت ریشه از او
فروزان، مشعلِ اندیشه از او
تولاّیش گلِ باغ یقین است
امیر ما، امام المتّقین است!
زنِ دل خسته گفت ای وای، ای وای!
چو برق آسیمه‌سر برخاست از جای
سرشک از دیده چو باران فرو ریخت
وجود خویش را در پای او ریخت
غمش همرنگِ غم‌های علی شد
سرش خاکِ قدم‌های علی شد
میان گریه‌هایِ های‌هایش
هم آوای نیستان شد نوایش
که بر این ذرّه، ای خورشید رخشا!
ببخشای و ببخشای و ببخشا!
فروغ مهر تو پرتو فکن بود
ز غفلت پرده پیش چشم من بود
خدا را! سوختم من، ساختم من
علی را دیدم و نشناختم من
قصور از تو نشد، تقصیر من بود
گناهِ آهِ بی‌تأثیر من بود
«به تقصیری که از حد بیش کردم
خجالت را شفیع خویش کردم»
«ندارد فعل من آن زورِ بازو
که با فضل تو گردد هم ترازو»
اگر کوه دلم آتش فشان شد
پر از اندوهِ بی‌نام و نشان شد
اگر مژگان من گلچین شد از اشک
اگر چشمم بلورآجین شد از اشک
اگر آزردی و رنجیدی از من
خطا و ناسپاسی دیدی از من
اگر حرفی زدم، از بی‌کسی بود
اگر بد گفتم، از دلواپسی بود
سرافرازا! غمت از آن من باد
بلاگردانِ جانت، جان منِ باد
تو خود سرچشمه‌ای انوار حق را
فروزان کن دل و جان «شفق» را
که در آفاق، عشقت پر بگیرد
شراب از ساقیِ کوثر بگیرد

  • جمعه
  • 7
  • دی
  • 1397
  • ساعت
  • 16:21
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران