• دوشنبه 3 دی 03


غزل‌مثنوی حضرت فاطمه علیهاالسلام -(و قصه خواست ببیند یکی نبودش را)

709

و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن‌ها بود
یکی نبود که جانی به داستان بدهد
و مثل آینه او را به او نشان بدهد
یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد
یکی که نور خودش را از او عبور دهد
یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود
و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود
نوشت آینه و خواست برملا باشد
نخواست غیر خودش هیچ‌کس خدا باشد
نوشت آینه و محو او شد آیینه
نخواست آینه‌اش از خودش جدا باشد
شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شد
که انعکاس خداوندی خدا باشد
شکفت آینه و شد دوازده چشمه
و خواست تا که در این چشمه‌ها فنا باشد
و چشمه‌ها همه رفتند تا به او برسند
به او که خواست خدا چشمۀ بقا باشد
نگاه کرد، و آیینه را به بند کشید
که اصلاً از همۀ قیدها رها باشد
خدا، خدای جلالت خدای غیرت بود
که خواست، آینه ناموس کبریا باشد
نشست؛ بر رخ آیینه‌اش نقاب انداخت
و نرم سایۀ خود را بر آفتاب انداخت
در این حجاب، جلال و جمال «او» پیداست
«هزار نکتۀ باریک‌تر ز مو اینجاست»
نشاند پیش خودش یاس آفرینش را
و داد دستۀ دستاس آفرینش را،
به دست او که دو عالم، غبار معجر او
و داد دست خدا را به دست دیگر او
به قصه گفت ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از این گنبد کبودش را...
رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود
زنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود
چرا که دست خداوند، رفته بود از فرش
انار تازه بچیند برای او در عرش
کمی بلندتر از گریه‌های کودکشان
درخت‌های جهان در حیاط کوچکشان
کنار باغچه، زن داشت ربنا می‌کاشت
برای تک‌تک همسایه‌ها دعا می‌کاشت
و بی‌قرارتر از کودکی که در بر داشت
غروب می‌شد و زن فکر شام در سر داشت
چه خانه‌ای‌ست که حتی نسیم در می‌زد
فدای قلب تو وقتی یتیم در می‌زد
صدای پا که می‌آمد تو پشت در بودی
به یاد در زدن هر شب پدر بودی
فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود
اسیر لقمۀ نانت فقیر آمده بود
صدای پا که می‌آید... علی‌ست شاید... نه...
همیشه پشت در اما... کسی که باید... نه...
نسیمی از خم کوچه، بهار می‌آورد
علی برای حبیبش انار می‌آورد
خبر دهان به دهان شد انار را بردند
و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند
ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند
انار را همه بردند و نار آوردند
قرار بود نرنجی ز خار هم... اما...
به چادرت ننشیند غبار هم... اما...
قرار بود که تنها تو کارِخانه کنی
نه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی
فدای نافله‌ات! از خدا چه می‌خواهی؟
رمق نمانده برایت... شفا نمی‌خواهی؟
صدای گریۀ مردی غریب می‌آید
تو می‌روی همه جا بوی سیب می‌آید
تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی‌ماه
به عزت و شرف لا اله لا الله
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن‌ها بود
و قصه رفت بگرید، یکی نبودش را
سیاه‌پوش کند گنبد کبودش را

  • پنج شنبه
  • 20
  • دی
  • 1397
  • ساعت
  • 13:58
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران