هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!
تو ایستادهای آنجا و در نگاهِ تَرت
هزار شاپرک است و هزار جادۀ تَر
هزار شاپرکِ گردِ شمع، حلقه زده
هزار جادۀ مشتاقِ قلّههای خطر...
تو میروی و علی از علی غریبتر است
شبیه نامِ تو که از همیشه فاطمهتَر!
پس از غروبِ تو بیچشمِ تر نخواهد دید
یکی از این دو پسر را یکی از این دو پسر...
کدام حادثه جز کوچ تو حریفِ علیست؟
بگو کدامین غربت؟ بگو کدام خبر؟
بگو که زندهای و سوی ما نظارهگری
دل مرا به بقیعت نَه... تا خودِ «تو» ببر
هنوز هم که هنوز است، این قدِ خم توست
که ایستاده همانجا... در آستانۀ در...
- پنج شنبه
- 27
- دی
- 1397
- ساعت
- 18:22
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محمدجواد شاهمرادی
ارسال دیدگاه