گردبادی میان کوچه وزید
پسری بین کوچه هُل کرده
مادرش مانده است و نامحرم
و رگ غیرتش که گل کرده
جلو آمد جلوتر از مادر
های یارو بگو چه می خواهی
مادرش را کمی کنار کشید
آی بی آبرو چه می خواهی
لکّه ابری سیاه باعث شد
نور خورشید بر سرش گم شد
کوچه انگار تنگ تر شده بود
ناگهان دید مادرش گم شد
وسط بحث بود یکدفعه
سیلی محکمی به مادر زد
مقتلی هم نوشته بود آنجا
با دو دستش به روی مادر زد
کوچه انگار تنگ تر شده بود
که سرش خورد بر سر دیوار
گوشواره شکسته افتاده
رد خون ماند و معبر و دیوار
فدک آنجا بهانه بود فقط
نامه را پاره کرد بر رویش
بی حیا باز پوزخندی زد
لگدی زد به کنج پهلویش
مشت های پسر به هم گره خورد
بغض مردانه ناگهان ترکید
وسط کوچه مادرش افتاد
طفلکی دور مادرش چرخید
- یکشنبه
- 30
- دی
- 1397
- ساعت
- 10:58
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
احمد شاکری
ارسال دیدگاه