در خیمه ماندهام من، تا یادگار زهرا
حال مرا نبیند، شرمی نگیرد او را
یک کاروان دل خون، کردم ز خیمه راهی
گلهای خود ببینم، از پرده با نگاهی
این دو فدای یارند، آن یار بی قرارم
من ماندهام خدایا، طاقت دگر ندارم
ای کاش میشد ای دوست، من هم روم به میدان
تا جان دهم به جانان، ای کعبه ی غریبان
اندوه غربت تو، بوده توان زینب
خواهد که پر بگیرد، این جان مانده بر لب
عون و محمد من، هر دو شده کفن پوش
آنها میان خون و، من بین خیمه مدهوش
دانم که عاقبت ای، مهر نهفته در دل
تو میروی سر نی، من در پیات به محمل
شاعر:محمد علی شهاب
- پنج شنبه
- 9
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 13:14
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه