وقتی که مادر بستری باشه
هرروز غم تو خونه مهمونه
از خونه بابا صبح زود میره
شب هم که میشه دیر میاد خونه
شونه نمیگیره دیگه دستش
چون شونه زهرا ورم داره
خیلی خجالت میکشه مادر
چونموهای دختر پریشونه
پیراهنو که فضه میشوره
میمیره و زنده میشه هربار
میگه به اسماء خسته شد دستم
هرقدر میشورم بازم خونه!
اینها که امروز اومدن اینجا
فکر عیادت نیستن اصلا
باخنده زیر گوش هم میگن
زهرا دیگه زنده نمیمونه
امشب که توی شهر بارون زد
خیلی حسن آشفته شد حالش
میگفت ای ابرای بی احساس!
حالا آخه چه وقت بارونه؟!
اون روزیکه آتیش زدن در رو
چشمم به سمت آسمونا بود
گفتم ببار! آتیش و خاموش کن
یاس علی تو شعله حیرونه
از دستای بسته ش گله داره!
از چشمای بازش گله داره!
مونده علی چیکار کنه آخر
دردای ناموسی بی درمونه...
- شنبه
- 6
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 10:50
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه