از بسکه سرفه ميکند در خواب هرشب
جان مرا از غصه اش آورده بر لب
با آنکه از حالش نمي گويد برايم
از رنگ او پيداست دارد همسرم تب
درمدت بيماري اش هرگز نديدم
يک بار حتي خانه ام را نامرتب
پيشم نمگيرد به پهلو دست خود را
هر چند مي پيچد به خود از درد اغلب
زهرا وصيت هاي خود را گفت ديشب
آهسته با گريه فقط در گوش زينب
تنها و تنها فاطمه محو خدا بود
از اولش هم او از اين عالم جدا بود
از سوي حق خم شد نبي بوسيد دستش
در آستين فاطمه دست خدا بود
در مدح زهرايم همين يک جمله کافي ست
تنها دليل خلقت ارض و سما بود
نه سال خانه داري اش شرمنده ام کرد
شانه به شانه ياورم در هرکجا بود
اين روز آخر بيشتر شرمنده ام کرد
نان پخت و فکر چند روز بعد ما بود
- یکشنبه
- 7
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 14:54
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه