ز تشنگی مرا نمیبرد خواب عطش گرفته دیگر از تنم تاب
کبوتران تشنه را تو دریاب
آب آب آب
عمو تو رفتهای بیاوری آب در این قبیله آب گشته نایاب
به سوی غنچههای تشنه بشتاب
آب آب آب
تو سیدی تو سروری عموجان تو از تبار حیدری عموجان
تـو بهتریـن برادری عموجان
ز خیمهها رسد صدای شیون گرفته هر طرف سپاه دشمن
مگر تو حمله آوری عموجان
که حاجت دل مرا تویی باب
آب آب آب
ببین گرفته مشک را به دندان میان چشم او نشسته پیکان
چنین بُوَد زبان حال آن شیر:
آب آب آب
دو بازویم اگر زنی به شمشیر مرا ز اسب من بیاوری زیر
چرا دگر به مشک من زنی تیر؟
خـدا کنـد علـی بیـاورد تاب
آب آب آب
تو لشکر حسین را علمدار به کاروان عاشقی تو سالار
همه جهان به جان ترا خریدار
فدای مشک پارۀ تو ساقی همیشه یاد مردیِ تو باقی
تـو روح غیرتـی و جان ایثار
تو سیدی تو سروری تو ارباب
آب آب آب
فانوسهای اشک - محمد سعید میرزایی
منبع:سایت مدایح
- پنج شنبه
- 9
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 14:51
- نوشته شده توسط
- جواد
ارسال دیدگاه