• سه شنبه 15 آبان 03


اشعار شهادت عبدالله بن حسن(ع)،(کودکی را نام عبدالله بود)

3127
10

کودکی را نام عبدالله بود

با عمو در کربلا همراه بود

از گل رخسار داغ لاله بود

لاله اش را از عطش تبخاله بود

 

همچو بخت اهل بیت بو تراب

بود ظهر روز عاشورا به خواب

لحظه ای آن ماه رو در خواب بود

آب اندر خواب هم نایاب بود

گرچه بودش از عطش سوزان جگر

در دلش عشق عمو بُد بیشتر

گشت چون بیدار از بهر عمو

خیمه ها را کرد یک سر جستجو

کودک آن دم سر سوی صحرا نهاد

بر سر چشم ملائک پا نهاد

شد برون از خیمه ها آن ماه روی

کرد سوی قتلگاه شاه روی

گفت خواهر از منش مایوس کن

ساعتی در خیمه اش محبوس کن

دامنش بگرفت زینب با نیاز

گفت جانا زین سفر برگرد باز

از غمت ای گلبن نورس مرا

دل مکن خون داغ قاسم بس مرا

گفت عمه والهم بهر خدای

من نخواهم شد ز عمّ خود جدای

دور دار  ای عمّه از من دامنت

آتشم ترسم بسوزم خرمنت

جذبه ی عشقش کشان سوی شه اش

در کشش زینب به سوی خرگه اش

عاقبت شد جذبه های عشق چیر

شد سوی برج شرف ماه منیر

دید شه افتاده در دریای خون

با تن تنها و خصم از حد فزون

گفت سویت نَک بکف جان آمدم

بر بساط عشق مهمان آمدم

بانگ زد بر او که ای جان عزیز

تیغ می بارد در این دشت ستیز

تو به خیمه باز گرد ای مه وشم

من بدین حالت که خود دارم خوشم

دید ناگه کافری در دست تیغ

آورد بر تارک شه بی دریغ

نامده آن تیغ کین شه را به سر

دست خود را کرد آن کودک سپر

تیغ بر بازوی عبدالله گذشت

وه چه گویم چه ز آن بر شه گذشت

گفت دستم گیر ای سالار کون

ای به بی دستان به هر دو کون عون

شه چو جان بگرفت اندر تنش

دست خود را کرد طوق گردنش

مرغ روحش پر به رفتن باز کرد

هم چو باز از شصت شه پرواز کرد

 

شاعر:جیحون طلوعی گیلانی

  • پنج شنبه
  • 9
  • شهریور
  • 1391
  • ساعت
  • 15:47
  • نوشته شده توسط
  • علی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران