رفتى و خالى كرده اى دورو برم را
رفتى و پاشيدى تمام لشكرم را
زينب سراغت را كه مى گيرد عزيزم
از شرم خود بالا نمى گيرم سرم را
رفتى...غرور مرد خيبر را شكستى
حالا بيا و جمع كن خاكسترم را
خانم من!حالا كه تو پرواز كردى
ديگر نمى بيند كسى بال و پرم را
زهرا نميدانى چه كردى با دل من
چشم انتظارم لحظه هاى آخرم را
هرشب حسن درخواب مى گويد مغيره
دست از سرش بردار..كشتى مادرم را
-
كنج خرابه مى رسد روزى كه دختر
با گريه مى گويد كه عمه..معجرم را..
از زجر مى ترسم..نگاهش ترس دارد
لرزه مى افتد از نگاهش پيكرم
- شنبه
- 13
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 19:51
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
آرمان صائمی
ارسال دیدگاه