تا مادرم ز دار فنا رخت بست و رفت
اطفال خویش را ز غمش دل شکست و رفت
بعد از وفات باب خود از جور دشمنان
در انتظار مرگ به هر دم نشست و رفت
مظلومیت نگر قفس جسم شد شکست
تا مرغ جان ز عالم خاکی بجست و رفت
نادیده بود سیر رخ کودکان خود
ناچار دید پیک اجل بر در است و رفت
بنهاد داغها به دل باب بی کسم
خود از می وصال پدر گشت مست و رفت
من گرچه خود صغیرم و محتاج سرپرست
بنمود جای خویش مرا سرپرست و رفت
جز هیجده بهار ز گلزار عمر او
نگذشته بود خار جفایش بخست و رفت
ازبس کشید جور خسان سیر شد ز جان
ز اطفال خویش رشته ی الفت گسست و رفت
خود گرچه فوق عاطفه و مهر بود لیک
مهری ندید ز امّت بی شرم و پست و رفت
هرگز نکرد شکوه ز آلام زندگی
ایفای عهد کرد به عهد الست و رفت
آرام جان ختم رسل در بهار عمر
جبراً ز زندگانی خود شست دست و رفت
زد از غمش اگرچه شرر بر دل حزین
امّا خود از مصائب ایّام رست و رفت
- سه شنبه
- 16
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 18:57
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
مرحوم حاج حیدر خسروشاهی
ارسال دیدگاه