حاجت روا شد پس رسید آخر به بابا
اول نگاه انداخت با خواهر به بابا
نشناخت بابا را،بماند علت آن
بابا به دختر خیره شد دختر به بابا
دست خودش را برد بین گیسوانش
دارد محبت مثل یک مادر به بابا
پرسید لب هایت چرا پر خاک و خون است
هی بوسه زد با چشم های تر به بابا
از بار آخر او پدر را پیرتر دید
حق میدهد بعد از غم اکبر به بابا
از عمه جان و خواهرانش با پدر گفت
حرفی نزد از حال خود دیگر به بابا
خیلی دلش میخواست آن شب میتوانست
هدیه دهد با اشک،انگشتر به بابا
- شنبه
- 20
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 21:56
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه