از گلوي قلمم داد چرا مي ريزد
بر سرم اين همه فرياد چرا مي ريزد
اين كه قرآن به سر دست گرفته در شام
خاك روي سر سجاد چرا مي ريزد
گيرم از بام كسي ريخت خس و خاكستر
متحير شده ام باد چرا مي ريزد
با خودش حضرت سجاد فقط گفت كه خون
از سم مركب صياد چرا مي ريزد
گفت با گريه مگر يك نفر او بيشتر است
بر سرش اين همه جلاد چرا مي ريزد
كم مگر چوبه ي تير است ميان بدنش
روي او تيغه ي فولاد چرا مي ريزد
خون تازه ز گلوئي كه به ني ها رفته
خواهرش از نفس افتاد چرا مي ريزد
- یکشنبه
- 21
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 11:18
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه