ای از فروغ روی تو شرمنده آفتاب
هر ذرّه را به نظره ات آکنده آفتاب
ساز طرب به زخمۀ ناهید میزند
بر تارک سپهر فریبنده آفتاب
از جلوۀ جمال جمیلت بود که هست
در عالم شهود پراکنده آفتاب
گر عارضت نداشت تلؤلو عیان نبود
در دیده ها هر آینه ارزنده آفتاب
از انبساط چهرۀ تابنده ات بود
کاینسان کند به نطع زمین خنده آفتاب
از برق ذوالفقار تو باشد که در فلک
دارد هماره تیغۀ بُرّنده آفتاب
هرگز تَکدّری ندهد ره به خویشتن
بیند اگر جمال تو بیننده آفتاب
ساطع چو گشت نور جبینت ز کوی اَمن
شد تا ابد زبانزد و سر زنده آفتاب
از بهر آن که بوسه به خاک رهت زند
خود را به زیر پای تو افکنده آفتاب
از دلگشای روی و عطای عمیم توست
کامد برون مُشعشع و بخشنده آفتاب
گر چهره در نقاب کنی نیست این عجب
گویند مُنکسف شده تابنده آفتاب
آری چو دید عارض و مُشکین کلاله ات
زد هاله گِرد خویش برازنده آفتاب
می خواست تا مقابله با او کند نشد
بُرده به کار گر که بسی دنده آفتاب
تنها نه ‹‹رونق›› است شها زر خرید تو
ماهت غلام هست و بود بنده آفتاب
- دوشنبه
- 22
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 19:47
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حاج محمد رونقی مازندرانی
ارسال دیدگاه