دردي عجيب از او توانش را گرفته
دردي كه مغز استخوانش را گرفته
راهي به جز گريه براي او نمانده
بغض گلو گيري امانش را گرفته
از تن جدا شد هر دو دست دلبر او
اين روضه مدت هاست جانش را گرفته
افتاده از خورد و خوراك اين داغ ديده
از او زمانه پهلوانش را گرفته
خورشيد با ماه و ستاره داشت،حالا
ابر سياهي آسمانش را گرفته
دائم براي گريه زير آفتاب است
دست پليدي سايبانش را گرفته
عباس او سرچشمه ي آب بقا بود
از او كوير،آب روانش را گرفته
اشك اش در آمد هر كسي ديد اشك او را
روضه تمامي زمانش را گرفته
يك ذكر ميگويد فقط آن هم حسين جان
ذكري كه از او نيمه جانش را گرفته
- سه شنبه
- 30
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 12:7
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه