ماییم درد پرور دنیای بی وفا،
با درد کرده خو، شده مستغنی از دوا
هرگز نکرده درد دل اظهار ما طلب ،
هر جا که دیده خط زده بر نسخه ی شفا
مطلق وفا ندیده ز ابنای روزگار ،
بر خود در آرزوی وفا کرده صد جفا
وحشت گزیده از همه عالم چه جای غیر!
با خویش هم نگشته در این وحشت آشنا
ماییم فرقه ای که همیشه مدار چرخ ،
انداخته است تفرقه ای در میان ما
سیل دمادم از مژه هر س و گشوده لیک ،
بسته زبان چو شمع ، در افشای ماجرا
ماییم آن گروه پریشان که چون حباب،
صورت نبسته جمعیت ما به هیچ جا
از گردباد حادثه بر باد داده باز ،
هرجا که کرده به هر امل خانه ای بنا
جسته طریق مهر ز دور فلک ولی،
زان آینه ندیده به جز عکس مدعا
پرگار سان دویده در این دایره بسی ،
بهر علوّ منزلت از سر نموده پا
لیکن در انتهای تردد نیافته ،
غیر از همان مقام که بوده در ابتدا
ماییم همچو قطره ی باران ز جرم خاک ،
عمری بریده میل، شده پیرو هوا
اول به سیر عالم علوی نهاده روی
آخر به طبع سفلی خود کرده اقتدا
ماییم همچو عکس بر آئینه ی وجود،
غافل ز خود، به صورت انسان غلط نما
نه آگه از فساد، نه واقف ز حال کَون
نه در غم فنا، نه در اندیشه ی بقا
کیفیت بقاست ولیکن کمال ذات ،
کی ذات ما کند به چنین رتبه اقتضا؟
در ممکنات، شرط فنا جز وجود نیست،
ما را وجود کو که بود قابل فنا؟
من آن نی ام که می رسد از من به گوش خلق ،
در هر نفس، هزار صدای فرح فزا
اما چنان نی ام که شناسم مذاق درد ،
باشد مرا هم آرزوی ذوق آن صدا
از روی کفر، صورت بی معنیم شده است ،
چون بت ، همیشه زیور بتخانه ی ریا
خلقی به طعنه ی من و من بی خبر زحال ،
حیرت گرفته راه دلم را ره ادا
تدبیر طعن خلق سرانجام کار خود ،
با آن گذاشته که چنین ساخته مرا،
بر رخت اعتبار خود آتش زدم ، هنوز،
از دست قید چرخ نشد دامنم رها
چون رشته ی (امور) فتاده است صد گره ،
بر کارم از سپهر و ندارم گره گشا
لیکن امید هست که همچون فروغ صبح ،
بگشاید این گره ، اثر مهر مرتضا
شاهی که تا از او نزند دم، نمی شود
آسان گشودن گره غنچه بر صبا
شاهی که بی ارادت او مشکل او کشد،
از چهر ه ی صباح فلک پرد ه ی سنا
شاهی که گلبن کرم او به اهل فقر ،
در هر نفس رسانده ز هر برگ صد نوا
بخشیده سنگ را نظرش قیمت گهر .
پوشیده فقر را کرمش کسوت غنا
شاهنشه سریر ولایت ، ولی حق ،
سلطان دین، امام مبین، شاه اولیا
اصل تمیز شرع نبی از طریق کفر
وجه تفوق نبی ما بر انبیا
از ذات پاک او صدف کعبه پر گهر
وز فیض خاک او شرف ارض بر سما
از نسخه ی کرامت عامش سیاهه ای ست
شرح شب مبارک معراج مصطفا
وز لاله زار حرمت آبش حدیقه ای
خاک به خون سرشته ی صحرای کربلا
ریگ نجف ز پرتو میل مزار او
در چشم مردم است مکرّم چو توتیا
بر اهل دولتی اگر از آسمان فیض ،
خورشید مهر او فکند ذره ای ضیا،
حایل بر آن نشانه ی بی دولتی بود ،
آن حایل ار بود به مثل سایه ی هما
حاجتگهی است کعبه ی درگاه او که نیست ،
آنجا برای حاجت او حاجت دعا
ای درگه تو کعبه ی حاجت روای خلق!
وی گشته حاجت همه از درگهت روا!
هر حکمتی که بوده نهان در حجاب غیب ،
رایت کشیده از رخ آن پرده ی خفا
رایی اگر برای وقوع قضیه ای،
بسته هزار سال گره در دل قضا
ممکن نبود این که تواند وقوع یافت
تا رای انور تو ندارد بدان رضا
آدم کز آفرینش او مدعا نبود ،
جز اتّباع امر حق و طاعت خدا
در ابتدای حال امامی چو تو نداشت ،
خالی نبود طاعتش از شبهه ی خطا
حالا به اقتدای تو عمری است در نجف ،
طاعات فوت کرده ی خود می کند قضا
تیغ تو صیقلی است که داده هر آینه،
از رنگ شرک، آینه ی شرع را جلا
از دین عبادتی است به حکم تو اتّباع
وزکفر شبهه ای است ز فرمان تو ابا
هرکس که بر مطالب دنیا و عقبیش ،
باشد ارادتی ، به حقیقت بود گدا
از بی نیازیی که تو را هست در دو کَون،
تحقیق شد که نیست به غیر از تو پادشا
در لشکری که چون تو چراغی است پیش رو ،
نصرت چو سایه می رسد البتّه از قفا
در زیر هر لوا که بود چون تو نور پاک ،
بر مهر و ماه می فکند سایه ی لوا
خوف از چه دارد آن که به دستت دلش دهد ،
حبل المتین مهر تو سر رشته ی رجا
یا مرتضا ورای تو ما را ملاذ نیست
در هر کجا که هست تویی ملجاء ورا
مطلق نمی کنیم به غیر تو اعتماد ،
هرگز نمی بریم به غیر تو التجا
ورزیده ایم مهر تو . . . . . . . . ماست،(۱)
روزی که حق به حسن عمل می دهد جزا
داریم تکیه بر عمل خود به صد امید،
چون سنگ آستان تو ماراست متکا
رخسار ما به سُدّه ی زرین درگهت ،
کاهی است متصل متعلق به کهربا
بر خاک درگه تو نهادیم روی زرد
آن خاک را ز قدر گرفتیم در طلا
کردیم گرچه صرف جوانی به خدمتت ،
خوش نیست گر کنیم بدین خدمت اکتفا
پیرانه سر به درگهت آن به که افکنیم ،
قد خم، استخوان شکسته چو بوریا
با نیت دوام اقامت بر آوریم ،
طاق دگر به درگهت از قامت دوتا
یا مرتضا! «فضولی» بیچاره بی کس است ،
قطع نظر نموده ز اقران و اقربا
آن راست رو میانه ی جمعی است مختلف ،
مایل به هیچ فرد نه، چون خط استوا
وقت است لطف، شامل احوال او کنی ،
وان دردمند را برهانی از این بلا
او طوطی است در صفت تو شکر شکن ،
او از کجا و صحبت زاغ و زغن کجا؟
او بلبل است از چمن قدس باغ انس،
او از کجا و قید چنین تیره ترک را؟
فرعون چند رشته ی مکر از کمال سحر ،
تا کی به چشم او بنمایند اژدها؟
وقت است ز آستین، ید بیضا برون کنی ،
باز افکنی به معرکه ی ساحران عصا!
میلی نمی کنند به اعجاز موسوی ،
گوساله می پرستند این قوم بی حیا
وقت است دل به تفرقه ی کافران نهی
تیغ دو سر کشیده کنی نیت قضا
بر عادتی که هست تو را بر طریق دین ،
حق را به حسن سعی ، ز باطل کنی جدا
تا در ریاض حسن فصاحت به کام دل،
باشد زبان طوطی طبعم سخن سرا،
روزی مباد این که برای توقعی ،
از من به غیر آل علی سر زند ثنا!
در عمر خویش غیر ثنای علی و آل،
از هر چه کرد ه ایم بیان، توبه ربّنا!
ــــــــــــــ
(۱) تایپ ... در کتاب نیز نقطه چین بود.
- چهارشنبه
- 1
- اسفند
- 1397
- ساعت
- 20:33
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حکیم ملا محمد فضولی
ارسال دیدگاه