آسمان بود و تنور خورشید
تل آتش به زمین می پاشید
افقی چون رخ ضحاک عبوس
غرق خون شد فلک آبینوس
یک طرف نیز به صحرای عرب
لشکری تشنه چنان جان بر لب
مالک اشتر و خیل علوی
بود فرماندهشان شخص علی
هدف لشکر دین ایمان بود
طرد فرزند ابوسفیان بود
جنگ صفین هلا در پیش است
هدیه خار مغیلان نیش است
می کند طی در و صحرا و دمن
نه خبر از گل و آب است و چمن
وه چه گرما که زمین چاک زده
تشنگی ها ره ادراک زده
مشک ها حالی و بی آب شده
غیر مولا همه بی تاب شده
دشت در دشت و سراسر خالی
رخوت از تشنگی و بی حالی
ناگهان راهنمایان از دور
بت چنان ولوله وجد و سرور
خبر از صومعه ای می دادند
رو بدانسوی به راه افتادند
بعد یک چند همایون لشکر
بر جبین ها عرقی چون گوهر
ره سپردند بسی دشت و دمن
شد هویدا در آن دیر کهن
تشنگان تا رمقی بر گیرند
رخت جنگی زسر و بر گیرند
شخص مولا به دو تن رخصت داد
آن دو تن روی بر آن دیر نهاد
بهر یکچند مگر مشکی آب
دستشان صومعه را دق الباب
قاصدان بر درِ آن وهم آلود
راهبی پنجره دیر گشود
تا خبردار شد از خواسته شان
دید آن لشکر آراسته شان
گفت اگر آبی و نانی دارم
با همین مائده جانی دارم
گرچه دانید که آب است اینجا
لیک پندار سراب است اینجا
آب دهلیزم اگر بستانید
اسم خود باز مسلمان خوانید
سالها بگذرد و بارانی
می نبارد که چنین در مانی
رو که من کار عبادت دارم
همگی دست خدا بسپارم
گفت و رفت و در آن پنجره بست
دل یک لشکر از این کار شکست
این خبر تا اسدالله شنیدذ
راستی عرش خداوند تپید
شیر حق و خبر یاس آور
وه که نشناخت خزف از گوهر
لشکری تشنه ولی حجب وحیا
مانعی بود به ابراز کذا
شخص مولا به تفحص پرداخت
نظری خیره بر آن دشت انداخت
صخره سنگی به دل صحرا بود
سخت چون کوه خشن بر جا بود
تا مگر کام جگر بردارند
باید آن سنگ ز ره بردارند
حکم این مسئله از مولا بود
لیک کس را نه چنین پروا بود
پهلوانان همه در کار شدند
با دل سنگ به پیکار شدند
بهر این کار همه در تب و تاب
تا نگردید تکان آب از آب
صخره صمّا یله داده است چو کوه
تا که آمد همه را جان به ستوه
وه کز این قدرت نا زیبنده
نزد مولا همگی شرمنده
جنگ با کوه هنر می خواهد
قدرتی فوق بشر می خواهد
چهره از شرم چو افروخته شد
دیده ها سوی علی دوخته شد
همه دیدند علی صاعقه سا
می رود بر لب خود ذکر خدا
می رود شیر خدا با جبروت
تا شود چشم سپاهی مبهوت
پهلوانان همگی دل نگران
سینه ها در تپش و بسته زبان
دست مولا به بر سنگ کمند
با یکی حمله وِ را از جا کند
گوئی استاد زمین از دوران
همه حیرت زده تکبیر زنان
ریختند از همه سو بیل به دست
ناگهان خاک زمین کرد نشست
شو هویدا اثراتی از آب
همچو در قعر سیاهی مهتاب
خود همان آب به یک لحظه و آن
چشمه ای شد فوران در فوران
جاری اندر دل آن صحرا شد
بوسه زن بر قدم مولا شد
مشک ها پر شد و دل یافت جلا
برملا معجزه شیر خدا
حال , رقّت نگر و ایثارش
وه چه خُلقی که کند وادارش
تا که وقت حرکت باز رسید
قاصدی داد به راهب که نوید
چشمه بخشید تو را لطف علی
چه علی آیت حسن ازلی
راهب پیر چو آن مژده شنید
دست بر سر زد و بی موزه دوید
خود به مولا زد و بر خاک فتاد
خاک از مهر شود پاک نهاد
شد مریدی و به همراه سپاه
شد روان شست ز دل زنگ گناه
لشکر حق چو به صفین رسید
اول آن پیر به خون در غلطید
شد شهید آن هم در موکب حق
روح پاکی که به حق شد ملحق
عبرت آموز عدو بود علی
راستی "سرّ مگو" بود علی
وصف مولا نه به این آسانی
باید الهام مگر یزدانی
مور با فرّ سلیمان چه کند
کاه با صرصر طوفان چه کند
موج دریا به سبو کی گنجد ؟
روحم از عجز قلم می رنجد
شعرم ای دوست چو ناشیوا بود
کوتهی از قلم (دیبا) بود
ـــــــــــــــــــ
متن زیر را در این خصوص مطالعه فرمایید
بخش 1
لشکر امیرالمؤمنین علیهالسلام در راه صفین دچار عطش شد، ذخیره آب آنها پایان یافته بود و هر چه در چپ و راست مسیر خود تلاش کردند از آب اثری نیافتند.
حضرت امیر علیهالسلام لشکر رااندکی از جاده منحرف کرد اندکی راه پیمود تا آنکه دیری [1] در وسط بیابان نمایان شد، حضرت به طرف دیر آمد و به اصحاب فرمود: ساکنین آن را صدا بزنید، مردم صدا کردند، راهبی سر خود را از دیر بیرون آورد، حضرت به او فرمود: آیا نزدیک شما آبی هست که این جمعیت را چاره سازد؟
راهب گفت: اصلا، میان من و آب بیش از دو فرسخ فاصله است، من نیز اگر ذخیره یکماه را برایم نیاورند از تشنگی هلاک میشوم. حضرت به اصحاب فرمود: آیا سخن این راهب را شنیدید؟ گفتند: آری آیا اکنون که نیروئی داریم دستور میدهی که به آنجا (دو فرسخی) رویم شاید به آب دست یابیم؟ حضرت فرمود: نه شما نیازی به این کار ندارید! سپس حضرت گردن استر خود را به طرف قبله منحرف کرد و به مکانی نزدیک دیر اشاره نمودند و فرمود: اینجا را حفر کنید، عدهای با کلنگ زمین را کندند تا اینکه سنگی بزرگ و درخشان (سفید) ظاهر شد (به گونهای که قابل حفر نبود) به حضرت عرض کردند: یا علی کلنگ در این سنگ اثر نمیکند.
حضرت فرمود: آب در زیر این سنگ است، اگر سنگ را از جای خود حرکت دهید به آب خواهید رسید، تلاش کنید تا سنگ را از جا برکنید.
سپاهیان با یکدیگر هماهنگ شدند و تلاش کردند اما سنگی بود سخت، و آنها نتوانستند سنگ را حرکت دهند.
در این هنگام وقتی حضرت دید آن جمعیت با تمام تلاششان در کندن آن سنگ ناتوان هستند پای از رکاب درآورد و از مرکب فرود آمده، آستین بالا زد، پنجه در زیر آن سنگ انداخت، آن را حرکتی داد، سپس آن را از جای کند و به فاصلهای دور پرتاب نمود! ناگاه آبی زلال نمایان شد، سپاهیان هجوم آوردند و از آن نوشیدند، آبی بود بسیار خنک و زلال که خوشگوارتر از آن در آن سفر ننوشیده بودند.
حضرت فرمود: ذخیره سازید و سیراب شوید، اصحاب چنین کردند، آنگاه حضرت آن سنگ را دوباره به جای خویش نهاد و دستور داد علامت آن را با خاک بپوشانند.
مرد راهب از بالای دیر تمامی این امور را زیر نظر داشت، وقتی کار به پایان رسید صدا زد: ای مردم مرا پائین آورید، پائین آورید (گویا راه خروج او نردبانی بوده است که از بیرون، دیگران باید نصب میکردند یا پیرمردی ضعیف بوده که نیاز به کمک داشته است) هر طور شده او را پائین آوردند، آمد و در مقابل حضرت امیر علیهالسلام ایستاد و گفت: ای مرد تو پیامبر مرسل هستی، حضرت فرمود: نه، گفت: فرشته مقرب هستی؟ فرمود: نه، گفت: دستت را باز کن تا بر دست تو مسلمان شوم، حضرت دست مبارک را گشود و فرمود: شهادتین بگو، راهب گفت: اشهد ان لا اله الا اللّه وحده لا شریک له و أشهد ان محمدا عبده و رسوله، و شهادت میدهم که شما وصی پیامبر خدا و تنها کسی هستی که لیاقت خلافت را داری، آنگاه حضرت شرایط اسلام را به او یاد داد، سپس فرمود:
چطور شد که بعد از اینهمه مدت طولانی که مسلمان نبودی، الآن مسلمان شدی؟ عرض کرد: میگویم یا امیرالمؤمنین، این دیر در اینجا برای (شناسائی) کسی که این سنگ را میجوید و آب را از زیر آن خارج میکند ساخته شده است. دانشمندان بسیاری قبل از من در اینجا سکونت داشتهاند ولی این توفیق نصیب آنها نشد و خداوند روزی من کرد.
بخش2
ما در کتابهای خود و آثار دانشمندانمان یافتهایم که در این مکان چشمهای است که بر روی آن سنگی است و مکان آن را کسی جز پیامبر یا وصی پیامبر نمیداند.
ولی خدا به ناچار مردم را به سوی حق میخواند و علامت آن این است که او جایگاه این سنگ را میداند و بر کندن آن قدرت دارد. و من چون دیدم آنچه انجام دادی، بر من ثابت شد آنچه منتظر بودم و به آرزوی خود رسیدم، و امروز به دست شما مسلمان شدم و به حق شما ایمان آورده غلام تو هستم. امیرالمؤمنین علیهالسلام وقتی این سخنان را از راهب شنید آنقدر گریه کرد که محاسن شریفشتر شد و گفت: سپاس خداوندی را که مرا فراموش نکرده، سپاس خداوندی را که یاد من در کتابهای او بوده است. آنگاه مردم را دعوت کرده فرمود: آنچه برادر مسلمانتان میگوید بشنوید، مردم شنیدند و خدای را بسیار سپاس گفتند و شکرشان بر نعمت خدا و شناخت امیرالمؤمنین علیهالسلام افزون گردید.
راهب با حضرت همراه شد و در جنگ صفین با اهل شام شرکت کرد و به درجه شهیدان نائل آمد حضرت امیر علیهالسلام خودش نماز و دفن او را بر عهده گرفت و بسیار بر او استغفار نمود و هر گاه یاد او میشد میفرمود: «ذاک مولای؛ او دوست من بود.» در برخی روایات آمده است: حضرت امیر علیهالسلام بعد از شهادت این راهب در میان شهداء دنبال او میگشت، و خود حضرت بر او نماز گزارد و با دست خود او را دفن کرد و فرمود: به خدا سوگند گویا او را میبینم که در منزلش با همسر خویش که خداوند او را به آن گرامی داشته به سر میبرد. [2] .
شیخ مفید (ره) میفرماید: این جریان را مورخین ذکر کرده و در میان شیعه و اهل سنت مشهور است به گونهای که شعراء آنرا به شعر درآورده و گویندگان بلیغ آنرا در سخنرانی ذکر کردهاند. [3] .
پی نوشت ها:
[1] جائی که راهبان مسیحی در خارج از شهر برای عبادت و تنهائی در آن ساکن میشدند.
[2] بحار، ج 41 ص 265.
[3] الارشاد، ص 323.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این خبر در منتهی الآمال شیخ قمی نیز آمده است.
- جمعه
- 10
- اسفند
- 1397
- ساعت
- 18:24
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
ارسال دیدگاه