بسم الله الرحمن الرحیم
صبح - از بی رحمی بسیار زندانبان من
تیره تر از ظلمت شام است در چشمان من
آتش تنهایی ام را شعله ورتر می کند
اشک وقتی می چکد از دیده ی گریان من
قتلگاه مادر من خانه ی او شد اگر
قتلگاه من هم آخر می شود زندان من
ارثم از عجّل وفاتی گفتن او این شده
دوست دارم زودتر از تن درآید جان من
مثل ساق پای من که زیر زنجیر گِران...
در دهان از ضرب سیلی خُرد شد دندان من
چند وقتی می شود که موقع افطاری ام
خوردن شلّاق باشد سهم آب و نان من
آنچنان لاغر شدم در کُنج این مطموره که
نیست دیگر پیکرم یک لحظه به فرمان من
مثل آن مظلومه که در گوشه ی ویرانه مُرد
دخترم دِق می کند از غُصّه ی هجران من
زَهر هارون کارگر شد از جگر چیزی نماند
شرحه شرحه شد خدایا سینه ی سوزان من
آب میخواهم ولی حالا که ظرف آب نیست
"وا ذبیحا" نقش بسته بر لبِ عشطان من
تازه وقتی می روم بر شانه ی حمّال ها
خلق می سوزند از اندوه بی پایان من
- شنبه
- 10
- فروردین
- 1398
- ساعت
- 13:9
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محمد قاسمی
ارسال دیدگاه