بر مزاری نشست و پیدا شد،
حس پنهان مادر و فرزند
خاطرات از نگاه او جاری
در دلش داغ و بر لبش لبخند
ناگهان در دلش غمی حس کرد
زیر و رو شد زمان، زمین لرزید
لحظهای پلکهای خود را بست
جنگ را در مقابلش میدید
دو جوان شهید آوردند
بغض مادر شکست در خیمه
تا که شرمندهاش نباشد عشق
نه! نیامد، نشست در خیمه
لحظهای بعد در دل دشمن
نوجوانی به روی خاک افتاد
نام او را در آسمان میدید
گرچه از گردنش پلاک افتاد
قبرها را یکییکی میشست
قطرهقطره نگاه آرامش
دیدن عکسها به او میداد
خبری از شهید گمنامش...
- سه شنبه
- 10
- اردیبهشت
- 1398
- ساعت
- 11:19
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
سید محمد غفاری
ارسال دیدگاه