ز اشک، دامن من رشک آسمان بودهست
پر از ستاره چو دامان کهکشان بودهست
شبی نبوده که بی غم دلم به روز آرَد
همیشه خانۀ دل پُر ز میهمان بودهست
از آتشی که به جا مانده در قفس پیداست
که برق حادثه با ما همآشیان بودهست
در آستانۀ پیری، جنون دل گل کرد
شکوفهباری ما بین که در خزان بودهست...
به هرکجا که روم، صحبت از پریشانیست
مگر حکایت زلف تو در میان بودهست؟
خراب عشق تو را از بلا هراسی نیست
خرابه از خطر سیل در امان بودهست
دو چشم منتظر من به کوچهکوچۀ شوق
مدام در طلب صاحبالزمان بودهست
شنیدهام که به «پروانه» شمع محفل گفت:
که شعلۀ تو به بال و مرا به جان بودهست
منبع: شعر هیئت
- سه شنبه
- 10
- اردیبهشت
- 1398
- ساعت
- 11:54
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محمد علی مجاهدی
ارسال دیدگاه