میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
پندارم آنکه پشت فلک نیز خم شود
زین غم که پشت عاطفه زان تا ابد خم است
یک نیزه از فرات حقیقت، فراتر است
آن سر که در تلاوتِ آیاتِ محکم است
ما مردگانِ زنده کجا، کربلا کجا!
بی تشنگی چه سود گر آبی فراهم است
جز اشک، زنگِ غفلتم از دل، که میبرد؟
اکنون که رنگِ حیرتِ آیینه، دَرهم است
امّا دلی که خیمه به دشتِ وفا زند
آیینۀ تمامنمای محرّم است
وین شوق روشنم به رهایی که در دل است
آغاز آفتاب و سرانجامِ شبنم است
آه ای فرات! کاش تو هم میگریستی
آسوده، بیخروش، روان بهرِ کیستی...
این کاروان که عازم سرمنزل دل است
فارغ ز ره گشودن منزل به منزل است
گمگشتهای که راه به خورشید بسته بود
اکنون هماو ز راهروانِ رهِ دل است
خورشيد هم که قافله سالار این ره است
از رهروان روشن این راهِ مشکل است...
عشق ار ز کربلا رهِ خود تا خدا گشود
عقلِ زبون هنوز در آن پای در گِل است...
دستِ مرا بگیر و ازین ورطه وارهان
دستی که نامراد، به گردن حمایل است
در کربلا دوباره خدا، آدم آفرید
در کربلا حماسه و غم با هم آفرید
حُر شرم میکند که به مولا نظر کند
یا از کنار خیمۀ زینب گذر کند
دیروز ره به چشمۀ خورشید بسته بود
امشب چگونه روی بهسوی قمر کند؟
آغاز روشناییِ آیینه، حیرت است
زان پس که از تبارِ سیاهی حذر کند...
خورشید گرم پویۀ منزل به منزل است
راهی بجو که فاصله را مختصر کند
یک گام تا به خانۀ خورشید بیش نیست
حاشا که راه را قدمی دورتر کند
رهپوی کوی دوست چه حاجت بَرَد به پا
کو آفتاب عشق که با سر سفر کند
از نیمه راهِ فاجعه، برگشت سوی عشق
تا خلعتِ بلند وفا را به بر کند
در کربلا دوباره جهان عشق را شناخت
در کربلا جهان دل خود را دوباره ساخت...
ای عشق! از تو پیر و جوان را گزیر نیست
ای سربلند! با تو کسی سربهزیر نیست
چونی که تا به ملک دلی خانه ساختی
دیگر کسی بهجز تو در آن دل، امیر نیست
گر سوی کس اشاره به جان باختن کنی
فرقی میان عاشق بُرنا و پیر نیست
در کربلا ولایتِ دل با حبیب بود
عشقی حبیب یافت که آن را نظیر نیست
از زیرِ برفِ پیریِ او لاله بر دمید
هرگه ز باغ دل بدمد لاله، دیر نیست
جان را به راه دیدن محبوب داد و گفت
هرکس نه پیش چشم تو میرد بصیر نیست
در بیشههای سبزِ وفا شیرِ سرخ بود
رهرو اگر حبیب نباشد دلیر نیست
از صولتی که در نگه آن دلیر بود
در لرزه میفتاد و گر جانِ شیر بود...
آن چهرِ برفروخته، ماهِ تمام بود
نورُسته بود لیک چوگل سرخفام بود...
قدّش کمی ز قامتِ شمشیر، بیشتر
گویی چو ذوالفقارِ علی در نیام بود...
چشمانِ او دو گوهرِ تابان و بیقرار
در جستجویِ رخصتِ جنگ از امام بود
آخِر اجازه یافت که جان را فدا کند
وین رخصت از نگاه عمو، بیکلام بود
بَرجَست بر بُراق و به معراجِ خون شتافت
میدان، پلی به جانبِ دارالسّلام بود
یک بندِ پایپوش، از او برنبسته ماند
وین خود برای نسل جوان یک پیام بود:
قاسم ز شوقِ وصل، سرازپا نمیشناخت
بیشوقِ حق، مناسک دل، ناتمام بود
شیرینتر است از عسل ار مرگ، آبروست
زَهر، است زندگی اگرت بندگی در اوست...
چون موج روی دست پدر پیچ و تاب داشت
وز نازکی، تنی به صفای حباب داشت
چون سورههای کوچک قرآن ظریف بود
هرچند، او فضیلتِ امّ الکتاب داشت...
از بس که در زلالیِ خود، محو گشته بود
گویی خیال بود و تنی از سراب داشت
لبخند، سایهای گذرا بود بر لبش
با آنکه بسته بود دو چشمان و خواب داشت
یکجا سه پاسخ از لبِ خاری شنیده بود
آن غنچه لیک فرصتِ یک انتخاب داشت
خونش پدر به جانب افلاک میفشاند
گویی به هدیه دادنِ آن گل، شتاب داشت
خورشید، در شفق شرری سرخگون گرفت
یعنی که راهِ شیریِ او، رنگِ خون گرفت...
شوق تو بهر وصل، صبوریگداز بود
در اوج با لهیبِ دلت همتراز بود
یک لحظه تا وصال دگر بیشتر نماند
اما به چشمِ شوقِ تو، عمری دراز بود
از جان چو دست شستی و کردی ز خون وضو
محراب قتلگاه تو هم در نماز بود
آندم که بر گلوی تو خنجر کشید خصم
روحِ تو در کشاکشِ راز و نیاز بود
لبهای تو که غرقۀ خون بود از جفا
با دوست از وفا همه در رمز و راز بود
دشمن به کشتن تو کمر بسته بود، لیک
درهای آسمان همه روی تو باز بود
هر زخمِ تیر، شورِ جدا داشت در تَنَت
کز زخمههای راه عراق و حجاز بود
ای چهرهات ز طلعت گل دلنوازتر
روح تو از شُکوه قُلل سرفرازتر...
شرمندهایم، لیک به لطفت امیدوار
چون خار ماندهایم به ساقِ گل، ای بهار...
ما چون زمینِ تشنه، تو ابر کرامتی
بر تشنگان ز ابرِ کرامت نَمی ببار
چون جویبار، ذکرِ تو بر لب، روان شدیم
جز سویِ تو کجا رَوَد ای بحر، جویبار
ای آفتاب پرتوی از مِهر برفروز
کز دودمانِ سایه بود روز و روزگار...
آیینههای دل ز گُنه پُر غبار شد
شاید ز سوگ تو بتوان شُست این غبار
دست توسّلی که به سوی تو آوریم
از دامنِ بلند خود ای دوست برمدار
لایق نهایم لیک از این در کجا رویم
بهتر همانکه باز سوی کربلا رویم
- سه شنبه
- 10
- اردیبهشت
- 1398
- ساعت
- 12:1
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
دکتر علی موسوی گرمارودی
ارسال دیدگاه