درخت، جلوۀ هموارۀ بهاران بود
اگرچه هر برگش قصۀ زمستان بود
همیشه از غم مردم، دلش خزانیرنگ...
ولی بهخاطرِ مردم، همیشه خندان بود
هوای سردی بود و درخت، مردی بود
که سینۀ گرمش، جانپناه طوفان بود
هم آتش و هم دریا، هم آشتی، هم قهر،
همیشه در نَفَسش آشکار و پنهان بود
چه مرد... آه... چه مردی... ستارهای در شب
ستارهای که همیشه دلش چراغان بود
که کوچههای شب شهر را قدم میزد
که کولهپشتیِ بخشندهاش پر از نان بود
که بود؟ نخلی شاید... نه، نخل، گویا نیست
که بود؟ ابری شاید... نه، مرد، باران بود
- سه شنبه
- 17
- اردیبهشت
- 1398
- ساعت
- 14:13
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محمدجواد شاهمرادی
ارسال دیدگاه