آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
از کدام استخوان خبر داری
ای پلاک غریب و خاکآلود...
در خزانیترین زمستانها
رفتهای ای بهار، از پیشم
تو رها چون كبوتری، امّا
من گرفتار غربت خویشم
تو در آن روزهای رویایی
بهترین عاشقانهها بودی
با من امّا نگفتهای بیمن
تو كجا بودهای، كجا بودی؟...
دل دریای بیکرانۀ تو
ساحل دیده را پر از دُر كرد
وقتی از راه میرسیدی تو
عود و آیینه كوچه را پُر كرد...
روی آن خاكریزها، هر شب
یك هویزه گریستم بیتو
از خودم از تو از خدای خودم
شرم دارم كه زیستم بیتو...
تو نبودی و خاطرات تو را
در دل خویش زندهتر كردیم
به امیدی كه باز میگردی
هشت پاییز بیتو سر كردیم...
تو سبک میروی به دوش، ولی
بار سنگین به دوش دارم من
نرود تا ز یادها نامت
مثل دریا «خروش» دارم من
- جمعه
- 20
- اردیبهشت
- 1398
- ساعت
- 17:56
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
عباس شاه زیدی
ارسال دیدگاه