دستم چرا به گوشه ی دامان نمی رسد؟!
پایم چرا به خیمه ی جانان نمی رسد؟!
در طول عمر، درد زیادی چشیده ام
دردی به تلخی غم هجران نمی رسد
ناز طبیب، درد دلم را زیاد کرد
این گونه شد که نسخه ی درمان نمی رسد
هر صبح جمعه ندبه کنان ناله می زنم
آتش به گرد این دل سوزان نمی رسد
پایان هفته تازه شروع غم من است
این زلف پیچ خورده به سامان نمی رسد
شیطان ... هوی ... هوس ... دل آلوده ... آه آه
آیا کسی به داد جوانان نمی رسد؟!
با این همه معاصی و غفلت عجیب نیست
یوسف اگر به وادی کنعان نمی رسد
در قعر چاه نفس بد اندیش گم شدم
پیغام من به سوی تو آسان نمی رسد
گرد و غبار آینه هم بی دلیل نیست
طوفان نفس بی تو به پایان نمی رسد
تخریب گنبد و حرم و نبش قبرها
کار قبیحی است،به اذهان نمی رسد
هر آن کسی که حرمت اجداد تو شکست
در حیرتم چرا به لبش جان نمی رسد؟!
ای منقم بیا و بگیر انتقام را
یعنی درآر تیغ میان نیام را
شاعر: محمد فردوسي
- سه شنبه
- 14
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 14:21
- نوشته شده توسط
- جواد
- شاعر:
-
محمد فردوسی
ایپک
دستت درد نکنه سه شنبه 14 شهریور 1391ساعت : 14:45