ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم...
خیال شام جوانی نمیرود ز سرم
اگر چه صبح دمیدهست بر سر پیرم...
کنون که قوت اعضا برفت و ضعف بماند
مبین به علت تقصیر و خیر و تأخیرم
چه چاره گر نپذیری ز راه لطف مرا
کدام حیله اگر رد کنی به تقصیرم...
چو باد روی به کوی تو دارد این خاکی
اگر چو خاک بیفتم چو باد برگیرم
شبی که برکشم از سینه دود آه سیاه
دل ستاره بگیرد ز آه دلگیرم...
گشایشی ز نسیمت که من ز دلتنگی
چو غنچه منتظر فیض باد شبگیرم
مرا به گنج قناعت چنان توانگر کن
که احتیاج نباشد به خواجه و میرم...
ز روی کردۀ من پرده برمدار که من
به فعل و قول سزاوار حدّ و تعزیرم
گواه و بیّنه بر فعل من چرا باید
که من به کردۀ خود در محل تقریرم...
جواب حشر چه گویم به منشیان قضا
اگر سؤال کنند از نفیر و قطمیرم
مرا امید شفاعت به لطف لمیزلیست
نه مرد حیله و زرق و ریا و تزویرم
چو من به کردۀ خود قائلم چو «ابن حسام»
رقوم عفو بکش بر سواد تحریرم
به آب دیده چو شمع آتش دلم بنشان
در آن نفَس که ز داغت چو شمع میمیرم
- چهارشنبه
- 1
- خرداد
- 1398
- ساعت
- 17:32
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
ابن حسام خوسفی
ارسال دیدگاه