این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
من بیشتر برای خودم گریه میکنم
این جشنها برای تو بر پا نمیشود!
خورشیدی و نگاه مرا میکنی سفید
میخواستم ببینمت؛ اما نمیشود
یوسف! به شهر بیهنران وجه خویش را
عرضه مکن، که هیچ تقاضا نمیشود
اینجا همه «من»اند، منِ بی خیالِ تو!
اینجا کسی برای شما «ما» نمیشود...
باور مکن تو را به هوای تو خواستم
با این قدی که پیش شما تا نمیشود
میپرسم ازخودم غزلیگفتهای ولی
با این همهردیف، چرا با«نمیشود»؟!
- پنج شنبه
- 2
- خرداد
- 1398
- ساعت
- 17:17
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حجه الاسلام رضا جعفری
ارسال دیدگاه