از سوز زهر آب شد از پای تا سرم
با اشک هم قدم شده ساعات آخرم
پا رو به سوی قبله و لب غرق خون شده
دیگر رمق نمانده به اعضای پیکرم
آه ای بقیع باز کن آغوش خویش را
من آخرین کبوتر بی بال و بی پرم
بار سفر به دوش گرفتم مسافرم
دارد صدام می زند از دور مادرم
از غصه آه می کشم و ناله می زنم
یارب ببین زمانه چه آورده بر سرم
هم دست بسته در پی مرکب دویده ام
هم آتش آمده به حریم مطهرم
وقتی که دود خانه من را گرفته بود
دیدم فرار میکند از شعله دخترم
شاعر :مجتبی صمدی شهاب
- چهارشنبه
- 15
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 4:52
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه