اگر شیخم اگر زاهد و یا از خیل رندانم
بحمدالله والمنّه غلام شاه مردانم
مرا عهدیست با زلفت چه در دیر و چه در مسجد
به جانت هر کجا باشم شها پا بوس سلطانم
چنان زیبا بود رویت که نتوان وصف یک مویت
من آن دلبند گیسویت که در حسن تو حیرانم
دلم هرگز نخواهد شد جدا از تار گیسویت
اگر در صُفّۀ شیخم وگر در صفّ رندانم
چو دیدم گیسوانت را به دوشت دیشب آشفته
از آن آشفتگی امشب پریشانم پریشانم
شرر از چشم جادویت به دین و دل برافکندی
ترحّم کن که چشمانت برد تقوی و ایمانم
ز دور نرگس مستت خدا را یک قدح پر کن
ندارم تاب مهجوری کشد این درد هجرانم
به هجرانت دلم چون شمع میسوزد بهر جائی
اگر در طاق ایوانم وگر در کنج ویرانم
به امّید وصال تو چه شبها تا سحرگاهان
به یاد مصحف رویت شها مشغول قرآنم
اگر در عمر خود ایجان، دمی کردم فراموشت
از آن لحظه از آن ساعت پشیمانم پشیمانم
دلم دنبال پیری بود تا بینم رخ جانان
چو دیدم قامتت گفتم تو هستی سروبستانم
خصوص آن رمز عرفان را که بر همّام فرمودی
یقین کردم که در عالم تو هستی پیر عرفانم
دمی با تو مرا ایجان بِه از دنیا و مافیها
خدا را یک دمی بنشین که من مشتاق جانانم
اگر با لطف بنوازی و گر با قهر بگدازی
به فرمانت رضایم من مطیع حکم و فرمانم
غلام درگهم ساقی که «عابد» گفتهام «فانی»
کرم فرما شوم باقی تو هستی شاه امکانم
- پنج شنبه
- 9
- خرداد
- 1398
- ساعت
- 13:58
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
عباس داداش زاده
ارسال دیدگاه