شبیه گل، سرشتی تازه دارم
هوای سرنوشتی تازه دارم
من از تو ای بهار جاودانه
تمنّای بهشتی تازه دارم
نیامد، دیر بود و دیرتر شد
چهقدر این داغ، دامنگیرتر شد
دل من پیر، امّا خیره بر راه
هزاران سال چشمم پیرتر شد
به من دستهگلی انگار دادهست
دلم را جرأت اقرار دادهست
حضور نام تو در هر دوبیتی
به من آرامش بسیار دادهست
شبیه سایه، بیرنگی نمیکرد
نگاه خویش را سنگی نمیکرد
اگر برگشته بودی، این دوبیتی
چنین اظهار دلتنگی نمیکرد
سفر، باران، پرستو، آسمان، باد
تمام واژههای رفته از یاد
چرا باید جهان با این همه چشم
تماشای تو را از دست میداد؟
جهان، سرشار از غم بینشانی
غریبی، خستگی، بیهمزبانی
بیا با یک بغل لبخند ای خوب!
تعارف کن به دلها مهربانی!
گل نرگس! جهان بیبرگ و بار است
خزان بیتو، خزانی ماندگار است
تو که صدها بهار بیدریغی
شکوفا شو، جهان در انتظار است
جهان آکنده از حس حضور است
که میگوید شکفتن دیر و دور است
به هر باغی، گل نرگس شکفتهست
بهاری سبز در حال حضور است
دلم در انتظارت حس گرفتهست
ببین، رنگ طلا این مس گرفتهست
بهشتی تازه در حال ظهور است
جهان بوی گل نرگس گرفتهست
در آن سو، اسب، جاده، مردِ تنها
در این سو، یک منِ بیدردِ تنها
به جای عاشقی سرگرم کردهست
دل خود را به یک «برگردِ» تنها
- شنبه
- 1
- تیر
- 1398
- ساعت
- 12:13
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
سید حبیب نظاری
ارسال دیدگاه