همه ى شهر غرق خوابند و
پير ميخانه بى قرارِ خدا
پيرمردى كه مادرش زهراست
بوده از كودكى بهار خدا
-
باز هم كوچه ى بنى هاشم
باز هم دود و آتش و هيزم
اُف به دنياى بى وفاى شما
اُف به اين بى حيايىِ مردم
-
خانه آتش گرفت اين دفعه
دست هايش به ريسمان بستند
در آتش گرفته را اينبار
بى هوا روى كودكان بستند
-
بر سرش داد مى كشد نامرد
تا كه عمامه بر سرش نكند
من بميرم!قبول كرد آقا
تا جسارت به مادرش نكند
-
او سوار و پياده در پى او
مى دود پير مرد آل على
پا برهنه بدون نعلينش
شده تكرار درد آل على
-
هى زمين خورد پيش چشم همه
غم او تا به كربلا مى رفت
ناگهان ياد عمه اش افتاد
داد او تا خرابه ها مى رفت
-
عمه بود و يتيم هاى حسين
عمه بود و جماعتى خوشحال
عمه بود و سرشكسته ى او
عمه بود و قصه ى گودال
-
آه گودال و جسم بى رمقى
كه نگاهش به آسمان ها بود
عده اى استخاره مى كردند
بين خولى و شمر دعوا بود..
-
- سه شنبه
- 4
- تیر
- 1398
- ساعت
- 15:17
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
آرمان صائمی
ارسال دیدگاه