امشب فقط مانده برای ما برادر
این دشت فردا می کند غوغا برادر
با من نگو فردا چه خواهد شد که زینب(س)
می ترسد از غمهای این صحرا برادر
خار مغیلان بیابان جمع کن تا
فردا نگردد جمع با پاها برادر
راز و نیاز امشب تو فرق دارد
از غصه ها می گوید این نجوا بردار
می گویی از گودالُ خونُ و طاقتی نیست
تا دیدنیها بشنوم حتی برادر
باور ندارم زینتِ دوش نبی را
سُمها کند هم سطح با شنها برادر
درد فراق تو برای کشتنم بس
دیگر چرا سر نیزه و سرها برادر
از غارت خلخال و خون گوشواره
چیزی نگویی بین مَحرمها برادر
گفتی اسارت می روم، اینکه محال است!!
با غیرتی که دیدم از سقا برادر
وقتی میان نیزه ها گم شد تن تو
با ناله ات راه مرا کن وا برادر
ای وای از آن لحظه که می آید، ندای
آهِ غریبِ مادرِ زهرا برادر
شاعر : حسین ایمانی
- شنبه
- 18
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 16:6
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه