بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
چراغی مردهام، دل کن دلم را
به بسمالله، بسمل کن دلم را
بگیر این دل، دل ناقابلم را
به امّیدی که بگدازی دلم را
بده حالی که حالی تازه باشد
که هر فصلش وصالی تازه باشد
مدد کن لحظهای از خود گریزم
که تاریک است صبح رستخیزم
تمام فصل من شد برگریزان
بده داد منِ از خود گریزان
الهی سینهای داریم پُر سوز
تبسم کن در این آیینه یک روز
تبسم کن، تبسم کن، الهی!
مرا در عطر خود گم کن، الهی!
من از کوه و درختی کم نبودم
شبی با من تکلم کن، الهی!
همه حیران، چون موساییم در طور
تجلی کن، شبی، یا نور، یا نور!
تجلی کن که ما گمکرده راهیم
ببخشامان که لبریز از گناهیم
الهی سربهزیران تو هستیم
اسیرانیم، اسیران تو هستیم
اسیرانی سراسر دلپریشیم
الهی، ما گرفتاران خویشیم
الهی اَلاَمان از نَفْس بد کیش
اسیر تو گریزان است از خویش
دلم سرگرمِ کارِ هیچکاری
امان از این پریشانروزگاری
نه گفتارم به کار آمد، نه رفتار
گرفتارم، گرفتارم، گرفتار
دلا برخیز، از این بیهوده برخیز
به چشمانم چراغ گریه آویز
از آن ترسم که در روز قیامت
نیاید دل بهکار سوختن نیز
الهی ما نیازیم و تو نازی
غم ما را تو تنها چارهسازی
الهی درد این دل را دوا کن
همین امشب مرا از من جدا کن
دعا کن یک سحر در خود برویم
بگویم آن چه را باید بگویم
دلم را شعلۀ آه سحر کن
مرا در یک دوبیتی مختصر کن
«الهی درد عشقم بیشتر کن
دل ریشم از این غم، ریشتر کن
از این غم گر دمی فارغ نشینم
به جانم صدهزاران نیشتر کن»...
خوشا آن دل که با روحش بِحِل کرد
بدا دنیا که ما را خون به دل کرد...
خوشا آنان که پیش از مرگ، مُردند
به راز عشق پی بردند و بردند...
به جوش آمد دوباره خون مردی
تو اما ای دلِ غافل، چه کردی؟
بخوان امشب به آهنگ جدایی
«کجایید ای شهیدان خدایی؟»...
به مدهوشان خاکیپوش عاشق
به سوز نوحۀ مردان «صادق»
«سبکباران خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند»...
- چهارشنبه
- 12
- تیر
- 1398
- ساعت
- 14:56
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
علیرضا قزوه
ارسال دیدگاه