پرده کناری زد و چو ماه درآمد
فاطمه با چادری سیاه درآمد
ماه که عمری اسیر حسن خودش بود
تا که تو را دید از اشتباه درآمد
باز زمان نماز شد که بیایی
موقع نذر و نیاز شد که بیایی
دور و برت را برادران که گرفتند
کوچه برای تو باز شد که بیایی
حال و هوایی گرفته خانهی «موسی»
تا که برای پدر شدی «ید بیضا»
مرهم او - تا که میرسید به خانه-
گرمی دست تو بود، «اُمّ اَبیها» !
تا سحر اینجا لب تو زمزمه دارد
باز ز اسمت خلیفه واهمه دارد
بَه! که چه مَستند کوچههای مدینه
مست ردایی که عطر فاطمه دارد
یوسفِ تو رفت و رفتهای به هوایش
رشتهی دل را سپردهای به خدایش
هیچ نمیخواهی از خدای «رضا» یت
قلب تو راضی شده فقط به «رضا»یش
گوشهی صحن تو غصه راه ندارد
«خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد»
این دل آلوده عاشقت شده اما
غیر همین اشکها گواه ندارد
راه حرم دور و آستان تو نزدیک
قافلهها خسته، سایهبان تو نزدیک
سفرهات آنقدر بیریا و صمیمی است
تا که نشستهست میهمان تو نزدیک
خواندن «والشمس» در جوار تو خوب است
صحبت مشهد فقط کنار تو خوب است
باز هم از جمکران و ساقی سبزش
باده گرفتن به اعتبار تو خوب است
خواهر خورشید! دل به نور تو بستیم
زائر شهر توایم هر چه که هستیم
نان و نمک میرسد باز هم از قم
گر چه نمکدان هزار بار شکستیم
تا که شفاعت خدا به دست تو بخشید
در ته چشمانمان امید درخشید
حضرت معصومه تو... تو... چه بگویم!؟
واژه کم آوردهام دوباره، ... ببخشید!
شاعر:قاسم صرافان
- چهارشنبه
- 22
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 13:54
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه