ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو
ای کشتهٔ فضیلت، جان کشتهٔ غمت
وی مردهٔ مروت، میرم به پای تو
محبوب ما، گزیدهٔ حق، صفوهٔ نبی
مفتون تو، فدایی تو، مبتلای تو
از بس که در غم دل مظلوم سوختی
یک دل ندیدهام که نسوزد برای تو
چرخ کهن که کهنه شود هر نوی از او
هر ساله نو کند ره و رسم عزای تو
هر بینوا نوای عدالت ز تو شنید
برخاست تا نوای تو از نینوای تو
برهان هستی ابدی، شوق تو به مرگ
میزان ادّعای نبی، مدّعای تو
روی تو از بشارت جنت به روشنیست
آیینهای تمامنمای از خدای تو
نگریختی ز مرگ چو بیگانه، تا گریخت
مرگ از صلابت دل مرگآشنای تو
آزاده را به مهر تو در گردش است خون
زین خوبتر نداشت جهان، خونبهای تو
ما را بیان حال تو بیرون ز طاقت است
در حیرتم ز طاقت حیرتفزای تو
هرجا پر از وجود تو، در گفتگوی توست
هرچند از وجود تو خالیست جای تو
آن کشتهٔ نمرده تویی، کز نبرد خویش
مغلوب توست، دشمن غالبنمای تو
هرکس به خاک پای تو اشکی نثار کرد
زین بِهْ چه گوهریست که باشد سزای تو؟
پیدا ز آزمایش اصحاب پاک توست
تعویذ حق به بازوی مردآزمای تو...
غم نیست گر به چشم شقاوتنمای خصم
کوتاه بود، عمر سعادتفزای تو
«چون صبح، زندگانی روشندلان دمیست
اما دمی که باعث احیای عالمیست»
ای کفر و دین فریفتۀ حقگزاریات
وی عقل و عشق، شیفتۀ جانسپاریات...
دشمن به خواری تو کمر بسته بود لیک
با دست خود، به عزت حق کرد یاریات
خورشید، خون گریست به دامان صبح و شام
خون شد دل سپهر هم از داغداریات
چون قلب بیقرار که جان برقرار از اوست
حق را قرار تازه شد از بیقراریات...
زان رو، ز حد گذشت غم بیشمار تو
تا هر دلی کند به غمی غمگساریات...
هم پای مرگ رفت ز جای از صلابتت
هم چشم صبر، خیره شد از بردباریات...
وجه امید ما به تو این بس که حق فزود
با نا امیدی از همه، امیدواریات
ای دل فدای مهر تو از مهربانیات!
وی جان نثار جان تو از جان نثاریات!
مظلوم حق، شهید فتوّت، قتیل عدل
میزان دین، صراط هدایت، دلیل عقل
کو غم رسیدهای که شریک غم تو نیست؟
یا داغدیدهای که به دل محرم تو نیست؟
الا تو خود که سوگ و سرورت برابر است
یک اهل درد نیست که در ماتم تو نیست
هر دردمند زخم درون را علاج درد
با یاد محنت تو، به از مرهم تو نیست...
با جاننثاریات گل باغ بهشت نیز
شایستۀ نثار تو و مقدم تو نیست
ملک تو را به ملک سلیمان چه حاجت است؟
دیو جهان، حریف تو و خاتم تو نیست
هفت آسمان، مسخّر هفتاد مرد توست
خیل زیاد، مرد سپاه کم تو نیست
از بس به روی باز، پذیرای غم شدی
گفتی که غم حریف دل خرّم تو نیست
با شادیای که از تو عیان دید وقت مرگ
پنداشت پیر حادثه، کاین غم، غم تو نیست
چون خون پاک، کآمد و رفتِ نَفَس از اوست
ما را دمی که هست بهجز از دم تو نیست...
آزاده را ز مؤمن و کافر، هوای توست
یک سرفراز نیست که سر در خَم تو نیست...
ای دل به حق سپرده که محبوب هر دلی!
منظور حق همین نه، که محسود باطلی
ای جَسته نور پاک خدا از روان تو!
وی بسته جان عزت و همت به جان تو...
با خصم هم مقابله با مهر کردهای
ای جان فدای جان و دل مهربان تو!
سر مشق ما، مربّی ما، رهنمای ماست
احوال تو، حکایت تو، داستان تو
درسی ز جلب عزت و سلب مذلّت است
هر نکتهای که میشنویم از زبان تو
مظلوم هر زمان ز تو آموخت دفع ظلم
آیینهدار دور زمان شد، زمان تو
زآن داغها که بر دل و جان تو نقش بست
مهر قبول یافت ز حق، امتحان تو...
مظلوم و تشنهکام گذشتی که حق گذاشت
سرچشمۀ حیات ابد در دهان تو
از مهد خاک، جا به دل پاک کردهای
چون عرش حق، جهان دگر شد جهان تو
در سایۀ جهان تو بود این که در نبرد
فرقی نبود پیر تو را با جوان تو
در حیرتم که چون دل دشمن چو سنگ ماند
جایی که آب شد دل سنگ از بیان تو
صد عندلیب در حَرَمت آشیان گرفت
هر چند سوخت خار و خسی، آشیان تو
چون آستان قرب خدا آشیان توست
ماراست آستان دعا، آسمان تو...
روی دل «امیر» مگردان ز سوی خویش
ای کعبۀ دل همه کس در ضِمانِ تو!
شاید که سرکشد به فلک همچو بیت من
بیتی که یابم از تو به قرب جنان تو...
از تو قبول از من و از اشک چشم من
وز من سلام بر تو و بر دودمان تو
- چهارشنبه
- 19
- تیر
- 1398
- ساعت
- 11:31
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
امیری فیروزکوهی
ارسال دیدگاه