• پنج شنبه 1 آذر 03


شعر مثنوی تعلیمی -(پیرمردی، مفلس و برگشته‌بخت)

1279

پیرمردی، مفلس و برگشته‌بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا می‌خواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل می‌خواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها می‌رفت بر بازار و کوی
نان طلب می‌کرد و می‌برد آبروی

دست بر هر خودپرستی می‌گشود
تا پشیزی بر پشیزی می‌فزود

هر امیری را، روان می‌شد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، به سوی خانه می‌آمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیماردار
روز از مردم، شب از خود شرم‌سار

صبح‌گاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه دِرَم

از دری می‌رفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پایی، نه سری

ناشمرده، برزن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند

دِرهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حیِّ قدیر

گر تو پیش آری به فضل خویش دست
برگشایی هر گره کَایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا

می‌خرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زآن می‌خریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا می‌ریختم
وآن عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی‌ست
جان فدای آن‌که درد او یکی‌ست

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل!

این دعا می‌کرد و می‌پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته
وآن گره بگشوده، گندم ریخته!

بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانایی نمی‌داند مگر؟

سال‌ها نرد خدایی باختی
این گره را زآن گره نشناختی؟!

این چه کار است، ای خدای شهر و دِه؟
فرق‌ها بود این گره را زآن گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای؟
کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی

من تو را کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای؟

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود!

من خداوندی ندیدم زین نَمَط
یک گره بگشودی و آن‌هم غلط!

اَلْغَرَض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی هَمْیان زر

سجده کرد و گفت کای ربِّ ودود
من چه دانستم تو را حکمت چه بود؟

هر بلایی کز تو آید، رحمتی‌ست
هر که را فقری دهی، آن دولتی‌ست

تو بسی زَاندیشه برتر بوده‌ای
هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زآن به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زآن بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمی‌دانست و مهمان تو بود

رزق زآن معنی ندادندم خسان
تا تو را دانم پناه بی‌کسان

ناتوانی زآن دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زآنِ توست

زآن به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را

اندر این پستی، قضایم زآن فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز
گر چه روز و شب درِ حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر درِ دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشته‌ام بردی، که تا گوهر دهی

در تو «پروین» نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

  • چهارشنبه
  • 19
  • تیر
  • 1398
  • ساعت
  • 17:17
  • نوشته شده توسط
  • علیرضا گودرزی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران