رَهن مِی شد خرقه و دستار ما
شد مگر آن یار جانی یار ما
.
خوش بود گر باشد آن زیبا نگار
تا ابد همواره یار غار ما
.
آنچنان کز شوق وصلش سرخوشیم
فرقتش بر دل فزاید بار ما
.
پرتو مهر جهانبخش رخش
روشنی بخشد بشام تار ما
.
چشم مستش پُر ز مِی باشد چه غم
گر نباشد خانۀ خمّار ما
.
محو جانانیم و در غیب و شهود
جان متاعی بود در بازار ما
.
جُز مُحبّت آنکه نابودش مرام
حاش لله کی کند آزار ما
.
شد تُهی مِی از صُراحی و نشد
دجله دجله در خور معیار ما
.
بعد از این ما را بحال خود گذار
رخنه کم کن ناصحا در کار ما
.
تو شنیدی آنچه را ما دیده ایم
نیست شک و شُبهه در گفتار ما
.
بر نمیداری اگر باری ز دوش
باری از چه میشوی سر بار ما
.
پی چو نابُردی به کنه ذات هُو
داری از این رو روا انکار ما
.
تا نشد واقف کسی ز اسرار حق
می نگردد واقف از اسرار ما
.
خواهی ار بشناسی از روی یقین
نک که باشد آن بُت عیار ما
.
خود تُهی از خویش کن تا وارهی
ز اختلاف گنبد دوّار ما
.
پس بجان بنشان شرابی آتشین
از لب ساقی مه رُخسار ما
.
تا سروشت اینچنین گوید که هست
دلستان و دلبر و دلدار ما
.
شیر حق ، شاه ولایت مرتضی
مُحیی دین حیدر کرّار ما
.
ابن عمّ مصطفی مهر هُدی
زوج زهرا مشرق انوار ما
.
نام نامیش علی حق را ولی
صِهر پاک احمد مُختار ما
.
ضیغم سالب هُژبر غالب است
اوست الحق قاتل کفّار ما
.
فاتح بَدر و اُحد خیبر شکن
گُرد پیل افکن مِهین سالار ما
.
قدرت اللهی که در معراج کرد
سّد راه سید ابرار ما
.
نیست حق امّا بود ملحق به حق
این بود اندیشه و پندار ما
.
داغ مهرش نقش هستی زد به دل
چشم دل بگشا به بین آثار ما
.
هست کافی اِنّما در مِدحتش
از بیان خالق غفّار ما
.
بحر موّاج امامت را بود
او نخستین گوهر شهوار ما
.
واجبش دانی خطا ممکن رواست
غیر از این گنجد نه در افکار ما
.
جلوه گر باشد چو حَی بی بَدَل
بر همه اشیاء در انظار ما
.
اوست مرآت جمال لم یزل
حُب و بغضش جَنّت است و نار ما
.
نیست دردل جز ولای حضرتش
یادش از خاطر بَرَد زنگار ما
.
نغمه پردازیّ بی پیرایه ات
«رونقی» پیداست در اشعار ما
.
رغم آن دسته که گویندش خدا
تو بخوانش مظهر دادار ما
.
- سه شنبه
- 1
- مرداد
- 1398
- ساعت
- 11:11
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حاج محمد رونقی مازندرانی
ارسال دیدگاه