بي رمق كُنج يك قفس ، واي واي واي واي
ميزنه آقام نفس نفس ، واي واي واي واي
آه ، خشكيده لبهاش
تار ، ميبينه چشماش
آب ، ميـريزن دورِ آقام ميخندن به اشكاش
تو خونه مثل مادرش ، غريب و تنها
سو سو زد و يه گوشه اي ، افتاد رو خاكا
ميگفت دماي آخرش، با گريه بابا
امون ، از دل آقام.....
لحظه هاي آخرشه ، واي واي واي واي
زهرا بالا سرشه ، واي واي واي واي
پيــشِ چشمِ بابا
افتاده رو خاكا
هِي ، دست و پا ميزد پيشِ چشماي زهرا
داره ميبينه مادرش ، نخند به اشكاش
يه جرعه بديد بهش ، ميسوزه لبهاش
جوونه آقا نزن ، گريونه باباش
امون ، از دل آقام.....
روي جسمِ بي جونِ آقا ، واي واي واي واي
سايِبون شدن كبوترا ، واي واي واي واي
امّـا ارباب ما
پيشِ چشمِ زهرا
راْسش روي نيزه ميسوخت ، تنش روي خاكا
پيشِ چشاي خواهرش ، شمر رسيد و
پيشِ چشاي مادرش ، سر و بريد و
پيشِ چشاي دخترش ، نيزه كشيد و....
امون ، از دل زينب سلام الله عليها.....
- پنج شنبه
- 10
- مرداد
- 1398
- ساعت
- 8:59
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
عباس میرخلف زاده
ارسال دیدگاه