يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ
یا ربَّ الحُسَين بِحَقِّ الحُسَين اِشفِ صَدرِ الحُسَين بِظُهورِ الحُجَّة یا ربَّ الحُجَّة بحق الحُجَّة اِشفِ صَدرِ الحُسَين بِظُهورِ الحُجَّة
هر دم در آستانۀ عشقت گدا شدم
از معصیت رها شدمُ با خدا شدم
دیدم که بسته شد درِ رحمت به سویِ من
وقتی به قدرِ یک نفس از تو جدا شدم
*آقاجانم ... مولایِ من ... مبادا حتی یه لحظه از تو جدا بشم .. یا رحمت الله الواسعه .. اگه رحمت خدا رو میخوای حتی یه نفس جدا نشیم ازش*
با واژه هایِ بر لب خشکیده ات سلام
با ماجرای تشنگی ات آشنا شدم
*همین الان زرنگ باشن اونایی که مثلِ من مادر زیر خاک دارن ، پدر زیر خاک دارن ، همین الان پدر مادراتونُ شریک کنید حتی اگه در قید حیاتن شریکشون کنید ، چون این گریه هایِ منو تو از یه جای دیگه سرچشمه گرفته ، کجا؟*
معجونِ شیر مادرُ اشکِ عزای تو
بر جانِ من نشست و به تو مبتلا شدم
*از کی اینجوری واله و شیدایی؟ از کی این اسم دلتُ زیر و رو می کنه؟ از کی اسم کربلا میاد شانه هات می لرزه از کی؟
آن دم که تربت تو
الله اکبر، این عشق مال امروز نیست ، خیلی قدیمیه ، از همون لحظه این اسم اینجوری دلت رو زیرورو می کنه . بارها شاید شنیده باشید به اون طبیب حاذق خبر دادن فلانی فرزند فلان پادشاه تو بسترِ جوونِ اما می لرزه ، داره می میره ..
اومد بالا سرش ، طبیب بود یه نگاه کرد . گفت برید یه کسی رو بیارید همۀ شهرایِ این اطرافُ بلد باشه ، اسم ببره . آوردن یه بلد ، اسم برد. رسید به یه شهر و به یه اسم. دید رنگِ این جوون داره تغییر می کنه .. برید کسی رو بیارید محله های این شهرُ بشناسه ، آوردن. یکی یکی محله هارو گفت رسید به یه محله دید نبضش داره تند می زنه .. گفت برید کسی رو بیارید اهلِ این محلُ اسم ببره ، خونه به خونه اسم برد .. تا رسید به یه خونه ای دید این جوون میخواد بلند شه از جا .. همین که مریضُ رو به قبله . گفت حالا برید کسی رو بیارید اهل این خانه رو بشناسه و اسم ببره . دردسرت ندم ، تا اسم معشوقه شُ آوردن ، همون جوون رو به قبله بلند شد ایستاد .. گفت دوایِ دردش همینِ حالا من یه سوال دارم ، جوابمو جلو جلو گرفتم .. بین این همه شهر، بین این همه اسم، یه نفر بگه کربلا ... امشب شَبِشِ بذار بگم :
کربلا... کربلا... (بلدی زبون بگیری؟)
این دل تنگم عقده ها دارد
گوییا میل کربلا داره ..
یا حسین ما را کربلایی کن ..
بعد از آن با ما هر چه خواهی کن
(هزار بار خوندی بازم بخون ... آقا امضا کن شبِ دومِ)
می روم بینم در کجا زینب ..
*بگم بعدیشُ یا الان زوده؟ 9 شب دیگه 8 شب دیگه مونده ..*
می روم بینم در کجا زینب
ناله از شمرِ بی حیا می کرد
آخ بمیرم برات خانم جان .. زینب رسیده به کربلا ..
با صد جلالت و شرف و عزت و مقام
آمد به دشتِ ماریه ناموسِ کردگار
چه ناقه ای، چه ناقه نشینی، چه محملی
مریم رکاب گیر و خدیجه است پرده دار
حتی حسین تکیه به این شانه می زند
خلقت زنی ندیده بدین گونه استوار
آن گونه که علی به نجف اعتبار داد
زینب به دشت کربُبَلا داد اعتبار
حتی هزار بار بیایند کربلا
زینب پِی حسین می آید هزار بار
طفلان کاروان همه والشمس والقمر
مردانِ کاروان همه واللیل و النهار
عبدند، عبدِ به گوش به فرمان زینبند
از پیرمردِ قافله تا طفلِ شیرخوار
دو بیت بگم، صدا ناله ت بلند شه ...*
از فرش تا به عرش چه خاکی به سر کنند
بر رویِ چادرش بنشیند اگر غبار
پرده نشینِ کوفه بیابان نشین شده
با دختر بتول چه ها کرد روزگار ..
آخ بمیرم برات خانم جان .. این زینب همون زینبیِ که میخواست بره قبرِ پیغمبرُ زیارت کنه ، امیرالمومنین می گفت همه بنی هاشم بیان کوچه رو قرق کنن .. (مگه نبود؟) می گفت مَحرما جلو برن ، اگه شمعی ، چراغی رو قبر بود خاموش می کرد. (چرا؟) می گفت قد و بالایِ دخترمُ نامحرما نبینن ..
روضه میخوای بشنوی ؟.. شصت تا خیمه زدن . عمومِ مقاتل نوشتن خود ابی عبدالله آرایشِ خیمه هارو درست کرد . اول خیمه ای که زدن رو بلندی ، خیمۀ عباس بود . ببخشید این حرف مال شبِ تاسوعاست . اول خیمه ای ام که خوابید مالِ عباس بود .. تا خیمه خوابید گفتن کار حسین تمومِ ..
همچین که خیمۀ عمو سرپا شد، بچه ها اومدن با ذوق و شوق دورِ عمو می چرخیدن .. یعنی ما عمو داریم .. حضرت چند تا دستور داد (دلم میخواد همه حرفارو قشنگ، دونه به دونه جلو بری همش روضه س. من چیز دیگه نمیخونم چون تو الحمدلله پُر اشکی) خیمۀ زن ها رو تو گودی قرار داد . (حواست به کلمه هایِ من باشه من روضه م همینه ها) دورِ خیمه هارو یه مقدار مرتفع کرد ، خیمۀ زنها تو گودی .. مبادا کسی نامحرم از بالا ببینه .. خیمۀ خودش رو کنارِ خیمۀ زینب ، زین العابدین خیمه ش کنار خیمۀ ابی عبدالله . خیمۀ دارُالحربُ آورد بیرونِ همۀ خیمه ها ، نزدیک میدانِ جنگ.
(دارالحرب همون خیمه ایِ که بدن هارو می آوردن بعد از شهادت) چرا خیمه دارالحربُ جدا کرد؟ از وسط خیمه ها برد کنار همه خیمه ها ؟
به دو دلیل؛ دلیل اولش این بود ، می دونست هر عزیزی ، هر بدنی ، هر شهیدی رو زمین بیفته آوردنش تا خیمه سخته . انگار می دید علی اکبرشُ ارباً ارباً می کنن ... انگار می دید بچه هایِ زینبُ باید بغل کنه بیاره ..
دلیل دومش هم این بود نمیخواست زن و بچه صحنۀ جنگُ ببینن .. کشته هارو ببینن .. بدن هارو ببینن .. زخمهارو ببینن ..
خیمه هارو که زدن ، خندق کند پشتِ خیمه ها ، کسی از پشت حمله نکنه . خوب که همه کارا تموم شد ، زن و بچه شُ جمع کرد. دونه دونه شونو نگاه کرد .. من خیلی اینجایِ روضه بهمم میریزه . به همه نگاه کرد یه مرتبه نگاش افتاد به زینب. دید خواهر داره می لرزه ... اشکش جاریِ ..
یه جمله گفت همه حرفارو زده . صدا زد خواهر الان گریه نکن زینب .. معنا کنم عین عبارت امام . فرمود فان البکاء امائکم .. زینب حالا گریه نکن ، گریه ها در پیش داری .. الان زوده گریه کنی ..
یه جمله ، گریه هاتو نگه دار برا لحظه ، میای بالا تلِ زینبیه ... برم جلوتر یا نه؟ گریه هاتُ واسه اون لحظه ای نگه دار. نه نه اصلا بذار برگردم. بذار برگردم یه جای دیگه ببرم روضه رو .. یه نگاه کرد چشمش افتاد به اهل بیتش دعا کرد ، خدایا اینا اهل بیت منن ، اینا زنُ بچۀ منن ، مهمون اومدن ؛ حالا وسط بیابون گیر کردن ... ای وای ..
اینجا یه بار حسین به خیمه هاش نگاه کرد ، یه بار به زن و بچه ش نگاه کرد. یه بار دیگه ام به خیمه هاش نگاه کرد." (کی؟) هشت روز دیگه، نه روز دیگه . تو گودالِ قتلگاه به نیزه تکیه زد .. اما این نگاه کجا اون نگاه کجا؟ چه فرقی داشت؟ یکی به من بگه .. اینجا نگاه کرد دید عباس هست ، علی اکبر هست ، همه محرما دورِ زینبن ...
اما روزِ عاشورا نگاه کرد دید شمر داره حمله می کنه .. (این صدا تورو می بره کربلا..) ای وای ... نمی دونم جلوتر برم یا نه؟.. ببخشید . یه نگاه دیگه ام من سراغ دارم" (هر کی دلشو داره و مردشِ بسم الله. من که خودم سختمه اما به اشکایِ شما قسم ، خوندنش باید تو اوجِ گریه ت باشه) پس یه نگاه روزِ دوم همه رو جمع کرد تو خیمه ها و نگاهشون کرد.
یه نگاه از تو گودال کرد . یه نگاه دیگه هم تاریخ نوشته. دیگه این نگاه با همه نگاها فرق داشت ... امام زمان برا این نگاه خون گریه کرده ... (بگم یا نه؟ هر چه بادا باد ..)
یه نگاه از تو تشت طلا ... سر بریده نگاه کرد دید زینب تو غل و زنجیرِ ... دستاشُ بستن .. بچه هارو دارن می زنن .. شراب داره میخوره .. یه نگاه کرد گفت کنیز میخوام .. دستشُ برد طرف دست بچۀ حسین ....
تو گودال ، تو گودال همه جونشو جمع کرد . یه ناله زد گفت دین ندارید آزادمرد باشید ، بیاید کار منو تموم کنید .. بعد برید سراغ زن و بچه م .. اما تو تشت طلا دیگه جونی نداشت ... نوشتن تا زن و بچه شو اونجوری دید، اشک از گوشۀ چشمایِ حسین جاری شد ... حسین ...
- دوشنبه
- 14
- مرداد
- 1398
- ساعت
- 11:20
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
هاشم طوسی
ارسال دیدگاه