آنکه بر خوبان و بر مردان عالم شاه بود
جان او خورشید و رویش هم بسان ماه بود
.
مرتضی بود آنکه پایش هم سر قاف کمال
طلعت و غُربش هم اندر خانه ی الله بود
.
از غم بیچارگان هرگز نیاسود او دمی
درد و رنج بی شمارش زاین سبب جانکاه بود
.
مردمی هایش به دوران را کسی پاسخ نگفت
گوش پاسخگوی او گویا که قعر چاه بود
.
ذوالفقارش در کمر اندر غلاف مهر بود
دست او پیوسته با دست خدا همراه بود
.
کوهی از امیال نفسانی نهادش پشت پای
هیبت دنیایی اندر چشم او چون کاه بود
.
بس محقّر بود این دنیا مر او را در نظر
بی نیاز از ثروت اندوزیّ و کسب جاه بود
.
خنده ای زد بر شهادت تا بدیدارش رسید
او شهادت را چنان گویی که خاطر خواه بود
.
از حصار لفظ اگر بیرون نگردد کلک من
چون کند وصف آنچه کاو را جمله در درگاه بود
.
در فراقش بند شد «الیار» را نای نفس
آنچه آمد از نهادش ناله ای از آه بود
.
- شنبه
- 19
- مرداد
- 1398
- ساعت
- 13:43
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
جبار محمدی
ارسال دیدگاه