عمري فقط چشم ترش آمد به يادت
در تشنگي آب آورش آمد به يادت
وقتي جوانت پيش چشمت راه ميرفت
آري وداع اكبرش آمد به يادت
پس از گلويت آب خوش پائين نرفته
با ديدن آب،اصغرش آمد به يادت
قطعأ صداي پاي هر اسبي كه آمد
سم ستور و پيكرش آمد به يادت
با ديدن هر سارباني در سفرها
انگشت با انگشترش آمد به يادت
وقتي كسي نان در تنور خانه ميپخت
راس پر از خاكسترش آمد به يادت
هر روز هنگام غذا خوردن يقينأ
ضعف رقيه دخترش آمد به يادت
اين لحظه ي آخر كه اطرافت شلوغ است
شاه و وداع آخرش آمد به يادت
كردي وصيت در منا روضه بگيرند
از بسكه اشك خواهرش آمد به يادت
- یکشنبه
- 20
- مرداد
- 1398
- ساعت
- 16:27
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه