این کوفیان که منتظرِ لشکرِ تواند
تنها به فکرِ بستنِ بال و پرِ تواند
.
شد زندگی حرام برای کبوترت
در کوفه فکرِ کشتنِ نامه برِ تواند
.
شرمنده ام که نامه نوشتم... مَیا حسین...
این شهر مستِ بغضِ پدر مادرِ تواند
.
اصلاً بهار و باغ، به کوفه نیامده
پاییزی اند و سرد و به فکرِ سرِ تواند
.
این کوچه های کوفه که مثلِ مدینه است
تنها در انتظارِ علی اکبرِ تواند
.
شمشیرهای تازه ی جنگی خریده اند
تشنه به خونِ ساقی آب آورِ تواند
.
تیر و کمانِ حَرمله ها زَهردار شد
در انتظار غَبغَبِ آن اصغرِ تواند
.
می ترسم از دَمی که بیُفتی به قتلگاه
یک عدّه نیزه دار، به دور و برِ تواند...
.
یک عدّه، تیغ بر سَر و روی تو می کِشند...
یک عدّه چَکمه پوش، روی حنجرِ تواند...
.
می ترسم از دَمی که تو غارت شَوی و بعد...
تازه به فکرِ بردنِ انگشترِ تواند...
.
سنگم زِ بس زدند، همه حِرفه ای شدند
در انتظارِ آمدنِ خواهرِ تواند!
.
سِنِّ کنیزِ خانه در اینجا مُهم که نیست!
فکرِ کنیز بُردنِ گُل دُخترِ تواند
.
دیدم تَنورِ خانه ی خولی، که روشن است
این شُعله، شُعله های غَمِ مادرِ تواند
.
- شنبه
- 26
- مرداد
- 1398
- ساعت
- 11:35
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
رضا رسول زاده
ارسال دیدگاه