دلباخته ی وادی ِّ نورانی ِّ طوسم
از ریزه خوران حرم شمس ِ شموسم
نان و نمکم را هم از این دست گرفتم
هیچم ولی از نوکریــّش هست گرفتم
زیباتر از آوای نقاره نشنیدم
بیچاره ام و جز نگهش چاره ندیدم
خورشید طلوع کرده در آغوش ستاره
توحید شده زمزمه در گوش ستاره
جاری شده امــّید به رگهای مدینه
کاری شده لبخند غزلهای مدینه
عیسی نفسی آمده در خانه ی موسی
یک آه رضا جلوه ی جانانه ی ترسا
مرغ دل عاشق که به در آمد
از عشق حقیقی ُّ و خدایی خبر آمد
چون بنده ی عشقم شدم از قید غم آزاد
آزاد شدم با گره بر پنجره فولاد
بر پنجره فولاد گره خورده وجودم
نذری ِّ خراسان رضا بود و نبودم
جز صحن و سرایش دلم آرام نشد نه
مرغ دل من جز حرمش رام نشد نه
قلبم به هوایش شب میلاد تپیده
از سینه زده پر به گوهرشاد رسیده
رفتم چو کبوتر بنشینم سر ِ ایوان
ماندم که ببینم کرم دیگر سلطان
برخورده نگاهم به حیاط حرم و حوض
افتاده به سر شوق فرات و به گلو بغض
یک کاسه از این آب گوارا بده آقا
جایم بده در کرب و بلای شه و سقــّا
حالا که خدایا سوی حج راه ندارم
بگذار به مشهد بروم شاه که دارم
رَمــی جــَمــَرات سفر حج ِّ خراسان
لعنت به کسی که به ولایت زده بهتان
با اصل تولــّا شده قلبم به خدا وصل
راهم به حرم وا شده با نام اباالفضل
اِذن حرمش زمزمه و ناله و اشک است
عبــّاسیِّ ما گریه کن روضه ی مشک است
مشکی که شده پاره و اشکی که چکیده
گویند بیا منتقم دست بریده
شاعر:مرتضی براتی
- چهارشنبه
- 29
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 13:21
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه