روى ديوارِ خرابه نقش غربت مىكنم
ناخوشیها را عزيزم! با تو قسمت مىكنم
نه غذايى و نه آبى و نه حتى جاىِ خواب
اينچنين هستم ولى بابا قناعت مىكنم
بعدِ هر دُشنام از خولى و زجر و حرمله
مىنشينم گوشهاى با عمه صحبت مىكنم
دستِ دخترها كه در دستِ پدر ها مىشود
در خودم سر مىبَرم...با خويش خلوت مىكنم
دخترانِ شام با من بى وفايى مىكنند
هر چقدر هم كه به آنها من محبت مىكنم
از تو دلگيرم پدر...من را نديده رفته اى
لكنت من را ببخش بابا..جسارت مى كنم
شاعر :ارمان صائمی
- شنبه
- 9
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 13:37
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
ارسال دیدگاه